ماجرای شهادت حسين، از کتابهای اهل سنت (2)
آیا از دیدگاه شریعت، قیام حسین درست بود؟ قبول داریم که بزرگان اسلام با یزید بیعت کردند، اما این هم مثل روز روشن است که آنها هرگز یزید را بهترین فرد امت نمیدانستند، ولي دیدند که خونریزی بی فایده است، بنابراین از سرناچاری بیعت کردند. و كتمان نميكنيم كه بعضی از اصحاب پیامبر صلی الله علیه وسلم و دیگران، اصلا حرکت حسین رضی الله عنه را جایز و شرعی نمیدانستند. مثلا صحابی رسول الله صلی الله علیه وسلم؛ ابوسعید الخدری رضی الله عنه؛ که به حضرت حسین گفت:
«از الله بترس و در خانه بشین و امام را اطاعت کن»
و جابر بن عبدالله رضی الله عنه نیز به او گفت:
«از الله بترس و باعث خون و خونریزی نشو»
اما اهل سنت ؛ از لحاظ شرعی، به حسین ایرادی نمی گیرند، زیرا حسین اصلا با یزید بیعت نکرده بود و انتخاب یزید (تبدیل خلافت به پادشاهی ) خود یک بدعت بود . و تغییر بدعت ؛در صورت داشتن قدرت؛ لازم است.
حسین به دلایل آشکار، از یزید به خلافت سزاوار تر بود،
اول اینکه ممدوح رسول الله صلی الله علیه وسلم بود .دوم، بهشتی بود. سوم اینکه نسبت به یزید محبوبیت بیشتری داشت، چهارم، او عالم تر از یزید بود.
اما همانطور که فرزدق ؛شاعر؛ گفت : شمشیر و پول و سلطه، پیش بنی امیه بود،
پس چرا حسین با وجودیکه قدرت نداشت، قیام کرد؟
جواب اشکال این است که حسین تصور میکرد قدرت دارد.
او برای مطمئن شدن، پسر عمویش را فرستاد که با چشم خود ببیند که آیا مردم او را میخواهند یا نه.
پس او حسب توان تحقیق کرد، ولی چون غیب نمیدانست،اصلا تصور نمیکرد که کل داستان یک تله و دام باشد .
و شاهد بر این مدعا که حسین نمیخواست با لشکر کم در مقابل لشکر بزرگ بجنگد،این است که وقتی محاصره شد، از آنها خواست راه را برایش باز کنند تا خودش پیش یزید برود یا به مدینه برگردد، ولی توطئه گران خواب های دیگری برای او دیده بودند.
پس حسین وقتی قیام کرد که تصور میکرد، لشکر بزرگی دارد. حسین فکر میکرد کوفه را بگیرم خود بخود،مکه و مدینه و یمن نیز سقوط میکنند.
و اگر شخصی بگوید حسین در مقابل این حدیث که (هرکس بمیرد و بیعت امامی بر گردنش نباشد، پس بر جاهلیت مرده )
چه جوابی دارد؟
میگویم جواب بسیار آسان است!
اولا: خود حسین امام بود و مردم با او بیعت کرده بودند .
دوما: بیعت یزید، حداقل برای حسین الزامی نبود زیرا او اصلا بیعت نکرده بود تا از بیعت یزید خارج شود.
سوما: حدیث صحیح داریم که پیامبر صلی الله علیه وسلم ؛با نام و نشان؛ حسین را سرور جوانان در بهشت میداند، پس چگونه ممکن است که کسی بر جاهلیت بمیرد و در همان حال در بهشت ؛سرور و آقا باشد؟
پس ناممکن است بتوانیم این حدیث ( مردن بر جاهلیت را )بر کار حسین تطبیق دهیم.
البته هیچ عالمی از اهل سنت نیز چنین تاویلی نکرده و در کتب ما چنین چیزی نیست،فقط جسته و گریخته از نادانان چیزهای شنیده ام، و حرف نادان چه ارزشی دارد ؟!
کوشش یزید برای نیامدن حسین رضی الله عنه به کوفه
شاید هیچ شیعه ای نداند که خود یزید نیز سعی کرد تا حسین را از رفتن به کوفه باز دارد. پس نامه ای به ابن عباس نوشت که در آن وقت، بزرگ بنی هاشم و داناترین شان بود و با لطف و نرمی، از او خواست مانع از کارهای حسین شود و اجازه ندهد به کوفه برود. و به ابن عباس نوشت که تو اهل کوفه را میشناسی،
و در نامه شعری طولانی هم به عربی نوشت که بین ما و شما خویشاوندیست و از این حرفها !
ابن عباس در جواب نوشت:«من سعی خود را میکنم تا حسین را از کارش منصرف کنم»
از نامه یزید در میابیم که او در توطئه بدام انداختن حسین در کوفه نقشی نداشته، و فراموش نکنیم که مکه هم تحت سلطه یزید بود، البته درست است که قداست مکه، مانع از حمله به حسین بود،اما باز باید قبول کنیم که یزید دلش نمیخواست علیه حسین شدت عمل بخرج دهد،
شاید که یزید میدانسته در جنگ با حسین ؛در هرحال؛ خودش هم بازنده میشود.
دنباله داستان مسلم بن عقیل:
برگردیم به کوفه که اوضاع داشت در آنجا متشنج میشد :
مردم با مسلم بیعت کردند و خبر به والی رسید (که در آنوقت نعمان بشیر رضی الله عنه بود )، او در مسجد برای مردم خطبه خواند که این کارها را نکنید که عاقبت خوشی ندارد و خونها ریخته میشود و مالها به غارت میرود،
اما در آخر گفت : تا وقتی که شماها ( طرفداران حسین ) در نظم اخلالی بوجود نیاورید؛ من بشما کاری ندارم اما اگر بمن حمله کردید با شما میجنگم،جنگیدنی !!
این سیاست نعمان بشیر رضی الله عنه، متحدان بنی امیه در کوفه را ، خوش نیامد و عبد الله بن مسلم بن سعيد الحضرمي، بلند شد و اعتراض کرد که این سیاست درست نیست و نشان از ضعف دارد،باید که با بیرحمی با اینها برخورد کنیم.
حضرت نعمان گفت: نه! من در کارهایم باید اول رضایت الله را مد نظر داشته باشم.
خبر مسلم بن عقیل،خیلی زود به یزید رسید،یزید بشدت از سیاست حضرت نعمان، عصبانی شد و فورا او را برکنار کرد و والی بصره را با حفظ سمت، امیر کوفه نیز نمود و به او دستور داد هر طور شده نماینده حسین ؛ مسلم بن عقیل را ، دستگیر کند و یا تبیعدش نماید یا بکشد.
عبیدالله بن زیاد فورا از بصره به کوفه رفت .قبل از رفتن، برادر خود را جانشین در بصره کرد و گفت که مواظب اوضاع باشد و خود با بزرگان بصره عازم کوفه شد.
وقتی به کوفه رسید، مردم فکر کردند که او حضرت حسین است! پس بر هر گروهی که میرسید، اونها فریاد میزدند: «خوش آمدی ای پسر رسول خدا»
تا آخر یکی از همران ابن زیاد داد زد : کنار بروید او حسین نیست، او امیر جدید کوفه امیر عبیدالله بن زیاد است.
عبیدالله به قصر کوفه رسید دستور داد جار بزنند که مردم همه برای نماز جمع شوند و مردم آمدند و برای آنها سخنرانی کرد و وعده دارد:
«هرکس اطاعت کند را خواهد نواخت و هرکس که مخالفت کند را خواهد گداخت»
پس از این، اولین کار ابن زیاد این بود که معلومات جمع کند، پس به یکی از یارانش که از اهل شام بود سه هزار درهم داد و به او گفت:
برو با این پول مسلم را پیدا کن، مرد کارش را خوب بلد بود رفت به مسجد جامع.
دید یک نفر در یک گوشه زیاد نماز میخواند ، منتظر شد تا نمازهایش تمام شود، سپس به او نزدیک شد و گفت:
من فدای تو بشم، مردی از اهل شام از قبیله ذی الکلاع هستم
خدا بر من نعمت داد و مرا از دوستداران اهل بیت رسول نموده، آنها را دوست دارم و دوستدارانشان را هم دوست دارم، 3000 درهم با خود آوردم میخواهم بدهم به یک نفر از اهل بیت.
شنیدم که نماینده اش اینجا آمده، آیا میشود مرا به او برسانی تا این 3000 درهم را به او بدهم تا در راه خدا خرج کند؟!
مرد نماز خوان گفت: چرا در بین این همه مردم در مسجد آمدی پیش من ؟
مامور مخفی ابن زیاد گفت: برای اینکه ترا عابد تر از همه دیدم و چهره تو نورانیست!! فکر کردم شاید از دوستداران اهل بیت باشی.
مرد گفت: وای بحالت ( خوش بحالت ) که درست حدس زدی، من مسلم بن عوسجه هستم و از برادران توام و از دوستدار اهل البیت.
مرا ببخش که اول بتو شک کردم، همش بخاطر ترس از این مردک سرکش؛ ابن زیاد؛ است که احتیاط میکنم.
البته با من عهد کن که راز را به کسی نگویی، تا ترا پیش مسلم ببرم.جاسوس گفت قول میدهم!!
پس به این ترتیب، جاسوس به مسلم بن عقیل رسید و صبح و ظهر پیشش میبود و اخبارش را جمع میکرد و در دل تاریکی شب میرفت پیش ابن زیاد و همه خبر ها را به او می رساند.
به این ترتیب ابن زیاد پی به همه چیز برد و دانست که مسلم، در خانه هانی بن عروه، پنهان شده است.
دستگیری هانی
اما دستگیر کردن اهل کوفه آنقدرها هم آسان نبود، پس باز ابن زیاد حیله بکار برد :
به دو نفر از بزرگان کوفه که به دار الاماره رفت و آمد داشتند،گفت:
هانی چرا اینکار را میکند؟
گفتند: چه کرده؟ او چندین روز است که بیمار است.
ابن زیاد گفت: چگونه بیمار است که بمن خبر رسیده تمام روز در میهمان خانه اش، مینشیند و نمی آیید و حق سلام گفتن به ما را بجا نمیاورد؟
گفتند: به او خواهیم گفت. و در حال رفتند پیش هانی، و او را از نارضایتی این زیاد با خبر کردند و گفتند ترا قسم میدهیم که زود با ما به دارالاماره بیایی و به امیر سلام کنی که قلبش چرکین است، تا از تو خوشحال شود.
گفتند و گفتند تا هانی راضی و سوار بر مرکب شد و با آنها رفت.
به قصر که نزدیک شدند، هانی گفت: دلم چیز بدی را گواهی میدهد، میترسم از این مرد بمن شری برسد .
دوستانش گفتند: تو که کاری نکردی، نگران نباش. و رفتند تا به ابن زیاد رسیدند .
و ابن زیاد گفت: من زندگی برای او میخواهم و او خواهان مرگ من است!
هانی بن عروه گفت: منظورت چیست ای امیر؟
گفت: از این بدتر چیست که مسلم بن عقیل را در خانه ات پناه دادی و یاریش میکنی و برایش بیعت میگیری ؟!
هانی گفت: دروغ است، من چنین نکردم.
ابن زیاد گفت: حاجب !بگو معقلا بیاید ( نام همان جاسوس )
وقتی جاسوس داخل شد و چشم هانی به افتاد فهمید که مرد، چشم و گوش زیاد بوده و انکار را بی فایده دید. پس گفت:
الان میروم و مسلم را از خانه ام بیروم میکنم و حقیقت این است که او به خانه من آمد، و من دعوتش نکرده بودم و عهد میکنم دیگه در خانه ام نیاید.
ابن زیاد گفت: نه! نه! از من جدا نمیشوی تا مسلم بن عقیل را بیاوری!
هانی گفت: این ممکن نیست که میهمان و همسایه ام را تسلیم تو کنم تا او را بکشی .
ابن زیاد از کوره در رفت و با چوب، محکم و پی در پی به صورت هانی زد و چهره و دماغش را بشدت زخمی کرد و دستور داد تا او را در اتاقی زندانی کنند.
به افراد قبیله هانی بن عروه ؛یعنی قبیله مذجح؛ خبر رسید که هانی کشته شده، آنها قصر را محاصره کردند.
بزرگ آنها عمرو بن حجاج گفت: ما نمیخواهیم قیام کنیم اما میخواهیم مطمئن شویم که هانی زنده است .
ابن زیاد به قاضی شریح اجازه ورود به قصر را داد تا با چشم خود ببیند که هانی زنده است و مردم که دیدند هانی زنده است، بزرگشان گفت:
در جنگ عجله نمیکنیم صبر میکنیم و رفتند.
و وقتی که خبر دستگیری هانی بن عروه به مسلم بن عقیل رسید،تصمیم به علنی کردن قیام گرفت و کلمه سر را گفت ( یا منصور امت ) تا همه جمع شوند.
کلمه رمز تکرار شد و 4000 نفر جمع شدند و او 4 فرمانده تعیین کرد که این اشخاص بودند
عبيد الله بن عمرو بن عزيز الكندي
مسلم بن عوسجة الأسدي
أبي ثمامة الصائدي
عباس بن جعدة الجدلي
و به طرف قصر ابن زیاد پیشروی را شروع کردند، تا به قصر رسیدند.
اما ابن زیاد مردی با هوش و مکار بود و او فکر این روز را پیش از این کرده بود، برای همین قبل از این، بزرگان شهر کوفه را به بهانه های مختلف پیش خود نگه داشته بود تا در وقت بحران، گروگانش باشند و حالا وقتش بود او به بزرگان کوفه که در قصرش بودند، با لطف گفت:
یکی یکی جلو بروید و برای مردم سخنرانی کنند که فتنه خوب نیست و آنها را بترسانند از خشم سلطان، و از این حرفها که، اگر آرام باشید پول بارانتان میکنم.
مسلم بن عقیل چندان با هوش نبود، عوض آنکه دستور حمله دهد این پا و اون پا میکرد در حالیکه جنگ روانی ابن زیاد تماما مطابق برنامه پیش میرفت .
حتی که زنها هم که از غوغای شهر باخبر شدند و آمدند و دست مردها و پسران خود را گرفتند که نکنید و از اهل شام بترسید که میایند و پوست شما را از کاه پر میکنند. و پیر مردها هم آمدند و مردم را به آرامش و رفتن به خانه هایشان فرا خواندند.
کم کم وعده و وعید و اصرار،کار خود را کرد و مردم شروع کردند به پراکنده شدن، نزدیکی های شب از این 4000 نفر، 3500 تا 3700 نفر رفتند و تقریبا 300 تا 500 نفر باقی ماندند که اغلب آنها از قبیله مذجح بودند.
ابن زیاد قبل از آنکه دست به شمشیر ببرد باز بزرگان را فرستاد و پرچم امان بدستشان داد که هرکس از مسلم دور شود در امان است و الا عاقبت کار مخالفان ترسناک است و این حربه هم کارگر شد، و همه رفتند جز 60 نفر .
و بین این 60 نفر و سرداران ابن زیاد یعنی، ابن الأشعث، والقعقاع بن شور، وثبت بن ربعي،در محله الرحبه كوفه جنگ در گرفت که طولانی نبود سردار باهوش ابن ریاد ؛یعنی القعقاع بن شور؛ دریافت که طرفداران مسلم بخاطر حفظ جان خود میجنگند، پس فریاد زد که از طرف مسجد جامع راه فرار را برایشان باز کنید! و سربازان راه را باز کردند و این 60 نفر بطرف مسجد گریختند و شب که خوب تاریک شد آنها هم فرار کردند و مسلم بن عقیل ناگهان دید که در دل شب، تنها و غریب، آواره کوچه های کوفه است !!
و این داستان بقیه دارد!
- 11630 بازدید
- نسخه چاپی