معجزه امام معصوم(!) قسمت اول
مردان تیر و مریخ ومه وخورشید - کفن بر تن سوی مزارستان می رهند!/چند صباحی نام گمنام "سعید سیر جانی" نامی ورد زبان روزنامه ها بود که "پتک" بر سر وصورتش می کوفتند و هزار ویک بد وبیراه نثار جان مبارکش می کردند.. من که نه سعیدی می شناختم جز آسید سعید روزه خون محله مان که با هزار ویک دغل بازی ووّراجی های بی سروته می خواست سی صد وشست وپنج روز از هر سال شمسی را برای ما مردمان ساده لو به ماتم وعزا تبدیل کند
و از دیدن این که ما به سر وصورت خود می زنیم وسیلاب اشک تمساح جاری می کنیم لذّت می برد، ومنی که بقول مادرم حتی توی شکمش می خندیدم وطاقت اینهمه گریه وزاری را نداشتم از روی پرروی آسید سعید که هر هفته از پدر مسکین ورنجورم باج روزه خونیش را طلب می کرد بدم می آمد واز اینکه روزنامه ها ـ زبان صادق ملّت (!) ـ چنین بر او می تازیدند آنچنان لذّ ت می بردم که نگو ونپرس ...
امّا مشکل این پسوند"سیرجانی" بود که بدمش آویزان کرده بودند، آخه آسید سعید ما از سیرجان که نبود هیچ بلکه از هر که خوشش نمی آمد به سیر وپیاز لقبش می داد ومی انداخت لای دندانهایش و تا روسیاه زمانه اش نمی کرد ول کن نبود چه برسد که به "سیر" جان وجون بگوید، تازه وقتی خودش را هم معرفی می کرد بادی در گلو می انداخت ومی گفت: مخلص شما کبلای مشتی حاج سید سعید کرمونی از نواسه های دخت پیامبر حضرت معصومه...
البته خودمونیم، نه ایشان شرفیاب دیدار خانه مطّهرالهی شده بودند ونه لبهای پف کرده وسیاهش به خاک کربلا ومشهد بوسه زده بود وشاید تنها چیزی که شرف بوسه زدن بر آن را داشت همان نی سیاه وبوگندو قلیونش بود وبس ...
روزها گذشت تا جوان پیرمرد نمایی از بزرگان اهل خرد که موهای سیاه وزیبایش را از آنسوی کوههای آرارات بردوش گرفته رهسپار دیار مقدس (!) قم شده بود تا همه حاجتها ومشکلات زندگیش که قلب جوانش را پیر وآزرده کرده بود را بریزد جلوی دربار مطّهر حضرت معصومه وبقول معروف "بگذاردش بر گردن ملا" وخودش را راحت کند...
خلاصه اینکه دوست ما پس از سالها که دست گدایِی بر دربار معصومه (!) دراز کرده بود وهیچ به کف نیاورده که هیچ، بلکه به هر در ودروازه ای هم که درخواست با صد ویک مهر وامضا وپا درمیانی و... حاج آقایان وسیدان ومتولیان وسجاده نشینان و...را که برای یک پروند زن پاکدامن هم پیش نموده با یک تشر وأخم وچند فحش تحویل گرفته بود. شاید بهترین سخن زیبایی که بدو گفته بودند این بود که:" آهای جونک ... به خاک پاک مطّهر معصومه... اگه یه بار دیگه این دور ورا پرسه بزنی دست وپا تومی شکنم ... فهمیدی ... حالا برو پی کارت"!(تا اینکه دست پاک قضا وقدر پرده از چهره ناپاک تاجران سجاده نشین دربارها براو گشود وپس از سالها دریافت که راهی که می رفته ره ترکستان بوده نه ره سعادت!) ـ که البته این خود قصه ای دارد طولانی ومعمایی پیچیده. وپس از این گشایش ربانی همه مشکلاتش یکی یکی حل شده بود و از آن روزهای دربدری وعلافی ودر پی قبر ومزار دوید نها جز یک سر پر از موی سفید هیچ به ارث نبرده بود...
منهم که خورجینش را پر از حکایتهای درد ورنج مردمانی که به آتش خشم وغضب مالکان وصاحبان قبرها ومزارها وامام زاده های بی انتهای ایران دیدم خبرسعید آقای خودمان، همان سیر جانی گمنام، را از او پرسان شدم که آهی طولانی وسرد سرداد وگفت : "آستین کوتاهان"سیرجانی را خونده ای ؟
گفتم : حسین آقا، تو که می دونی آستین کوتاه پوشیدن درزمانی که ما در ایران بودیم غدغن بود.
فرمودند: بابا اینکه اسم کتاب یاروست، بیا این چند صفحه را که ایشان "بجای مقدمه" کتابش آورده بخوان تا بدونی که جرم سعید سیرجانی چه بوده وچرا کشته شد؟!
منهم نشستم واین چند صفحه زیبا را قورت دادم پایین، آنوقت با خودم گفتم: ای والله، هر که خربزه بخوره باید پای لرزش هم بشینه وهر که راستشو بگه باید جورشو هم بکشه ...حالا این چند صفحه که سعید سیر جانی از زندگی خودش در اول کتاب"ای آستین کوتاهان" نوشته را به شما خوانندگان محترم تقدیم می دارم تا هرگز بفکر درد سر برای خودتون نیفتین وسر تون رو بگذارین توی کاسه کوسه خودتون وهرچه ازما بهتران گفتند(!) بگوئید چشم! تا چند صباحی دیگر ببینید که ایران زمین شده "مزارستان" وهمه خلق خدا کار وزندگیشان را رها نموده وبر درِ خانه هایشان مزاری باز کرده ومشغول کار وکاسبی شده اند...
راستی اگه هر کس برای خودش امام زاده ای راه بندازه ـ به عبارت واضح تر اگه همه ایرانیها دکاندار شوند ـ پس چه کسی مشتری می شه؟!... آه ! ببخشید یادم رفته بود شاید در کره های دیگر مثل تیر ومریخ وماه وعطارد مردمی کشف شوند وحاجتها داشته باشند ویا اروپائیهای بیچاره به سرشان زند که ازعیسی پرستی به قبر پرستی روی آرند! دنیا را چه دیدی؟!
مخلــص شمــــا
مش قنبر
بجای مقدمه
دریکی ازآن سالهای طلائی که ارادتمند شما قدم شومش را بر ششمین پلکان لغزنده زندگی نهاده بود، مقارن آغاز تابستان ناگهان سنگی درمرداب افتاد وشایعه ای درشهرک سوت وکورما پیچید. یکی ازروضه خوانهای معتبر ولایت، روی منبرگفته بود که:"مطابق رؤیای صادقه مشدی عیسای مریدبان(1)، حضرت امام رضا به دیدن امامزاده علی آمده". وبه دنبال این مژده هیجان انگیز، مردم را به زیارت امامزاده ترغیب کرده که با یک تیر دو نشان بزند، هم زیارتی از امامزاده کرده باشند وهم به پابوس سلطان علی موسی الرضا موفق شوند. مقارن اعلام این خبر، چند ورقه اعلان دستی هم بر در ودیوار راسته بازار سیرجان چسبانده شد که مطلعش این بیت بود:
یک طواف مرقد سلطان علی موسی الرضا هفت هزار وهفتصد وهفتاد حج اکبر است
ومضمونش است که: دیشب عیسای مرید بان نزدیکیهای سحر در خواب دیده امامزاده، عیسی را مورد خطاب قرار داده اند که "برو به مردم سیرجان بگو چرا برادر زاده غریب مرا تنها گذاشته اید؟".
ودنبال این عتاب افزوده اند که "من تا ده روز دیگر اینجا مهمان خواهم بود، هر کس آرزوی زیارت مرا دارد به امامزاده علی بیاید" مشدی عیسی سراسیمه از خواب می پرد ومی بیند که گنبد حرم مطهر غرق نوراست وستونهای نوربه آسمان تتق می زند. حیرت زده، زن وسیزده بچه اش را بیدار می کند. آنها هم از دیدن نور سبز رنگ غرق حیرت می شوند.
زیراعلان یکی از روضه خوانهای سرشناس ولایت نیز، صحت این رویا را تصدیق واضافه کرده بود که "الاحقر هم نظیرهمین رؤیای صادقانه را دیشب دیده ام، حضرت به من هم عین همین پیغام را فرمودند".
انتشار این اعلان وتصدیق آن واعظ ولوله ای در شهر افکند. مدرسه ما تازه تعطیل شده بود واز بازار می گذشتم که سر چهار سو مواجه با ازدحام خلایق شدیم. مردم با سواد وبی سواد، مقابل ستونی که نسخه ای از این اعلان بر آن چسپیده بود، از سر وکول هم بالا می رفتند ویک نفر با صدای بلند متن آگهی را قرائت می کرد. بسیاری اشک شوق می ریختند وصلوات می فرستادند. البته معدودی هم زیر لب می غریدند که"چه حرفها".
هنوز یک شبی از روایت روضه خوان وصدور اعلان نگذشته بود که همه اهل ولایت از قضیه ای بدین مهمی باخبر گشتند ونقل مجلس ونقل محفلشان ماجرای تشریف فرمائی امام بود؛ آنهم با شاخ وبرگهائی که لازمه روایات افواهی است.
به هرحال از فردای انتشارخبر، شهرما قیافه دیگری به خود گرفت. مردم با چنان شتابی به تدارک سفر زیارتی پرداخته بودند که قیمت گوسفند از رأسی ده تومان به دوازده تومان رسید، وکرایه هرالاغی برای دو فرسخ راه امامزاده از پنچ قران به یک تومان. مادرم برای زن همسایه درد دل می کرد که:"این صفر چار وادار هم فرصتی دستش افتاده گذاشته طاقچه بالا، هر سال دو تومن کرایه چار تا خرش را می گرفت وکلی هم ممنون ومتشکر بود وصد جور مجیزمان را هم می گفت، امروز مردکه بی چشم ورو پایش را توی یک کفش کرده که الله وبالله، چهار تومن یک قران هم کمتر نمی گیرم، آنهم با چه فیس وافاده ای، راست می گویند که:لالا نرسد به خر سواری، لولی نرسد به بچه داری".
در سومین روز شایعه، بازار ولایت لبریز از دهاتیهائی شد که برای خرید آذوقه سفر زیارتی به شهرهجوم آورده بودند، بقالها مجال چرت زدن که هیچ، فرصت سرخاراندن هم نداشتند. ازهمه جالبتر منظره چاووشانی بود که توی راسته بازار وتنها خیابان شهرمی گشتند وبا خواندن:
زتربت شهدا بوی سیب می آید ز طوس بوی رضای غریب می آید.
بر شور وشوق مردم دامن می زدند.
در خانه محقر ما هم شبنم این شایعه طوفانی برپا کرده بود. در نخستین شب اعلام این خبر البته معتبر، پدرم خندید که"بعد از معجزه قدمگاه چشممان به رؤیای صادقانه مشدی عیسی روشن، کیسه خوبی دوخته است". البته سنِ سال مخلص اجازه نمی داد که بتوانم رابطه ای بین قدمگاه ومسافرت حضرت رضا کشف کنم واز آن مهمتر اینکه دریابم مسافرت امام چه ربطی با دوختن کیسه برای مشدی عیسی می تواند داشته باشد. آخر چند روز پیش خودم"کیسه توتون"مشدی عیسی را دیده بودم، هیچ عیب وایرادی نداشت که لازم باشد کیسه تازه ای بدوزد. باری بیست وچهارساعت تمام منتظرمحفل شبانه خانوادگی ماندم تا از پدرم درباره کیسه توتون مشدی عیسی مریدبان توضیحاتی بخواهم. سرانجام شب رسید، اما دریغا که بگو مگوهای پدر ومادر برای طرح سئوالات وحل مشکلات من مجالی باقی نگذاشت. مادر ورد سفر زیارتی برداشته بود وپدراز بیخ وبن منکررؤیای مشدی عیسی وسفر امام بود. وبالاخره، مثل همیشه، منطق مادر پیروز شد. یک دست"جا استکانی نقره" ـ تنها یادگار دوران ناز ونعمت ـ به گرو رفت وبیست تومان از مشدی فتحعلی نزول خور قرض گرفته شد که سردوماه دوتومان رویش بگذارند بدهند، وجا استکانیها را پس بگیرند. تهیه مقدمات سفر، بخلاف سفرهای گذشته چندان طولی نکشید. دو روزه همه چیز فراهم شد وراه افتادیم.
خورشید نیمروزی تازه از وسط آسمان دامن مغرب خزیده بود که گنبد با شکوه امامزاده برسینه سفید" قلعه سنگ"در پهن دشت تفته نمایان شد ودر جوارش مزرعه تازه احداث "قبطیه" با درختان نونشانده وخیارستان(2) شادابش چون لکه ای کبود بر سینه خشکیده کوی. وربع ساعتی بعد صدای ضعیفی به گوش رسید که هر چه بیشتر می رفتیم بر قوتش افزوده می گشت وبر حیرت کاروانیان نیزهم، که این طنین در فرخنای بیابان پیچیده از کجاست. دائی افسانه گویم تازه شروع به توضیح کرده بود درباره صداهای موهوم واشباح مخوفی که به گوش وچشم مسافران کویر می رسد ومربوط به اجنه کافری است که به قصد گمراهی مسافران به هزار ویک حیله متوسل می شوند؛ وتوصیه همیشگی اش که ذکر بسم الله صداها را محو واشباح را نابود می کند، که صفر چار وادار توی ذوقش زد ودانش وسیعش را به مسخره گرفت که (ارباب! جن وغول کجا بوده؟ این صدای نقاره خونه حضرتیه). ودر پاسخ این سئوال انکارآمیز که (مشتی صفر، نقاره خانه توی این برِ بیابان کجا بوده ؟) با غرور صاحب خبران به توضیح پرداخت که:(مگه نمی دونین امامزاده علی دیگه اون امامزاده علی پارسالی نیست، امسال امام رضا اومده مهمونش شده، ارباب قبطیه هم فرستاده از بلور دیه دسته ساز ودهل آورده نقاره خونه راه انداخته که بیا وبسیل، الآن درست پنچ شبونه روزه که یه مدوم میزنن ومیکوبن). دریغا که کم شدن فاصله وواضح تر شدن صدای طبل وشاخ نفیرها مجالی برای دائی سر خورده دمغ شده ام باقی نگذاشت تا جزای صفر خیره سر را کف دستش بگذارد ومعلومات جن شناسی اش را از چنته حافظه بیرون ریزد.
انعکاس طنین دلهره آور دهل ونوای نفیر درطبع بازیچه پسند من تأثیری داشت نه از جنس تأثر شوق آمیزهمسفران که عاشقانه اشک می ریختند وعبارت (جونم قربونت یا امام رضا) را با هق هق گریه می آمیختند. من به اقتضای سنم به ذوق آمده بودم ومشغول تقلید صداها بودم.
سرانجام به حریم زیارتگاه رسیدیم. ومن ـ که در طول زندگی کوتاه خود بارها مجالس ـ البته قاچاق ـ روضه خوانی(3) دیده ودر مراسم عزاداری ایام عاشورا همراه بچه های دیگر ناله (یا حسین) سر داده بودم ـ با دیدن انبوه جمعیت وصدای نقاره ای که با همه رسائیش در ضجه زایران وحاجتمندان گم شده بود، دست وپای خود را گم کرده وبا حالتی مرکب از شوق ووحشت به دامن قبای پدر چسبیده بودم، برای نخستین بار به یاد صحرای محشر افتادم وروایاتی از زبان ملاتوتی وپای منبرآشیخ علی شنیده بودم. صحن وسیع زیارتگاه لبریز ازجمعیت بود، تنها صفه ها وحجره های دورحیاط که خرابه های پشت صحن هم به اشغال زایرانی درآمده بود که از برکت پول نقد وامکانات بیشترشان، پیش ازما رسیده بودند. غیاث المستغیثین درآشوب قیامت فریاد رس عیسای مریدبان گردد که صفا کرد وحق نان ونمک بجا آورد وکاروان خسته از راه رسیده ما را در صفه جلو اطاق خودش منزل داد ووقعتی ننهاد به اعتراض کسانی که ساعتها پیش از ما رسیده وبرشنهای تفته بیابان محروم از هر سر پناهی وسایه گاهی اطاق کرده بودند.
اعضای کاروان که شوق پابوسی امام هشتم بی طاقتشان کرده بود گرد سفر نتکانده راهی حرم شدند ومن که از برکت این سفر به آرزوئی دیرینه رسیده بودم وبعد از دو سال صاحب (گلگلو) ئی شده بودم، ازصحن پرهیاهو قدم بیرون گذاشتم وپناه به سینه گشاده بیابان بردم تا بازیچه گرانقیمت خود را به چشم همسالان کشم وتجملی فروشم.
مدتی بود که اغلب بچه های محله ما گلگلو داشتند ومن حسرتش را، واینک در آستانه سفر زیارتی واز برکت پول قرضی امکانی فراهم شده بود که پدر دست از دل بردارد وبا خرج دو سکه تک قرانی چرخی، نور چشمی یکی یک دانه خود را به آرزوی دیرینه اش برساند.
لابد می خواهی بپرسید گلگلو چیست؟ نمی دانستم نقل قصه آسید مصطفی سر وکارم را به زبان آموزی می کشاند ومجبور خواهم شد علاوه بر نشان دادن زوایای زندگی پر ناز ونعمت همشهریانم، اصطلاحاتشان را هم برایتان معنی می کنم. باشد، چه می شود کرد؟ گلگلورا هم معنی می کنم. گلگلو بر وزن (لبلبو) بازیچه شاهانه ای بود که بسادگی نصیب هر بچه ای نمی شد. قیمتش دو قران بود ودو قران یعنی پول تو جیبی سه چهار ماه بچه ای به سن وسال ووضع وحال مخلص. این بازیچه ـ البته طاغوتی استکباری ـ عبارت بود از دو چرخ مدور(مثل اینکه چرخ مثلث هم داریم) که در دو سر تخته باریکی به طول یک وجب نصب شده باشد ودر وسط این تخته محوری، دسته بلندی تعبیه کرده باشند که غالباً عبارت بود ازهمان ترکه های اناری که وقتی بر سر وصورت وپشت وگردن بچه فرو می آمد مثل نیش زنبور آدم را آتش می زد. باری، وقتی چرخها سوار شد وسر پهن ترکه بلند به چوب محوری کوبیده شد، آدم سر دیگر ترکه را دست می گیرد وچرخها را روی زمین می غلطاند ودنبالش می دود وبا تقلید صدای موتور ماشین کلی کیف می کند وپز می دهد. این را می گویند اسباب بازی حسابی که قیمتش گران است وساختنش کارهر بافنده وحلاج نیست، بخصوص که اجزای اصلی اش ـ یعنی جفت چرخها ـ ساخت خارج بود ومحصولی وارداتی وصد درصد انگلیسی، اما ظاهراً این فرنگیهای احمق چرخهای به این گردی وقشنگی را در مورد دیگری مصرف می کردند. آنها را به عنوان در پوش روی حلب های هجده لیتری نفت (ب. پ.) پرس می کردند وبه ولایات می فرستادند؛ وطفلکی (جعفر آزاد) باید مدتها انتظار می کشید تا (خواجه) حلب نفتش تمام شود وقتی حلب تازه ای باز می کند درش را باچنان ظرافت ودقتی بردارد که لبه هایش کج وکوله نشود، وتازه هر دانه اش را به قیمت دو شاهی به او بفروشد، تا او بتواند تدارک دیگر ملزومات وبا الهام از صنایع موتاژی گلگلو را بسازد وبه قیمت دو قران به بچه اعیانها بفروشد ـ وبه تعبیر حسودانه خواجه ـ بیندازد. البته با در قوطی هم ممکن بود گلگلو درست کنند، منتها یادتان باشد که در آن روزگار نه قوطیهای کنسر وشیشه های دهن گشاد مربا به این فروانی بود ونه صنعت پلاستیک سازی همه چیز را ازارزش واهمیت انداخته بود. راست می گویند که برکت از روزگار ما رفته است.
باری، پدر در آستانه حرکت باگشاده دستی، که محصول قرض بیست تومانی بود، آرزوی یک ساله نورچشمی تحقق بخشیده وگلگلوئی برایم خریده بود. ومن در طول دو سه ساعت راه سفر، چه برنامه ها در ذهنم ریخته بودم که به محض رسیدن به صحن امامزاده با گلگلویم جولان بدهم وبه لهیب حسادت بچه ها دامن بزنم. یک ساعتی به غروب مانده رسیدیم ومن باجهانی شور وشوق گلگلو را براداشتم واز صحن امامزاده زدم به صحرا. دسته گلگلو را گرفتم وروی زمینهای ناهموار به حرکتش آوردم، در حالیکه صدای قوره قورم به تقلید موتور ماشین در فضای باز بیابان پیچیده بود. چشمتان روز بد نبیند هنوز یک دور نزده بودم که یکی از چرخهای دوگانه گلگلو در رفت وچرخ احلام وآمال من از کار افتاد. خدا می داند چه وحشتی بر سراپای وجودم مستولی شد. به نظرم دنیا زیر وروشده بود. همه آرزوهای خود نمایانه وجاه طلبانه ام دود شده وبه هوا رفته بود. علاوه بر این مصائب طاقت فرسا، ترس از ضربات نی قلیان مادر دراعماق جانم پنجه افکنده بود. اگرمادر بفهمد گلگلوی دو قرانی را شکسته ام، دست کم چهار تا نی قلیان سیم پیچ بر سر وکله ام خرد خواهد کرد. حیران واشک ریزان گلگلوی شکسته را برداشتم وبه طرف صحن امامزاده راه افتادم.
در طول راه می کوشیدم بامرور در حوادث دوسه روز گذشته علت این ناکامی را کشف کنم. آخر آدم تا مرتکب معصیتی نشده باشد خداوند غضبش نمی کند وگلگلویش را نمی شکند.
هیچ وقت برایتـان اتفاق افتاده در مقام دادستانی قهار وسختگیر به محاکمه خودتان پرداخته باشید؟ اگر چنین کرده اید، می دانید چه شکوهی دارد. محکمه وجدان؛ از یک گوشه دادگاه مدعی العموم فریاد می زند که (این مجازات دزدی است؛ دوعدد نان برنجی از توی قبلمه کش رفتن وتوی دهن چپاندن البته مکافت دارد. مکافتش همین است که گلگلوی آدم بشکند). درست در لحظه ای که مدعی العموم می خواهد ادعایش را به کرسی بنشاند، از گوشه دیگر ذهن صدای وکیل مدافع تسخیری برمی خیزد که (چه می گوئی؟ برداشتن وخوردن دو تا نان برنجی ناقابل، ولی خوشمزه، آنهم از توی صندوقخانه مادر که اسمش دزدی نیست. به فرض اینکه دزدی هم باشد، مکافاتش به این سنگینی نباید باشد). مدعی العموم فکری می کند وپرونده گذشته را ورق می زند وبار دیگر با سینه جلوداده وگردن افراخته به ملامت برمی خیزد که (خوب، دزدیدن نان برنجی ها هیچ، پریروز که توی کلاس قلمت را توی دوات محمود زدی ومشقت را نوشتی چی؟ مگر محمود نگفت حرامت باشد؟) باردیگر وکیل مدافع به میدان می آید که (خوب محمود گفته باشد، او هم پس پریروز مگر مداد پاک کن مرا کش نرفته بود؟ مگر بالاخره توانستم به زبانش بگذارم که مداد پاک کن مال من است. دزدی او که بدتر از دزدی من بود). لحظه ای تنفس اعلام می شود وطرفین ازمحاجه باز می مانند. اما مدعی العموم ول کن قضیه نیست، این دفعه از دری دیگری وارد می شود: (بله، وقتی که بچه صبح زود تنبلی بکند واز جایش برنخیزد وبه موقع نمازش را نخواند، آخر وعاقبتش همین است که می بینید! یادت رفته دیروز صبح وقتی دست نماز گرفتی والله اکبر را گفتی، زردی آفتاب لب شرفی بام خانه تابیده بود، به روی خودت نیاوردی وبجای اینکه نمازت را قضا بخوانی ادا خواندی؟ خدا را که نمی شود گول زد. خدا هم این جوری تلافی می کند، گلگلوی نو آدم را می شکند تا چشماش چار تا شود وبعد از این صبحها زود از رختخواب برخیزد) در پاسخش وکیل مدافع استشهاد به قول حاجی آقا محمد پیش نماز می کند که(خدا ارحم الراحمین است، صد تا گناه کبیره را با یک توبه می شوید وپاک می کند. خدا که مثل ما آدمیزاده ها عقده ای وکینه جو نیست) وبه دنبال این استشهاد البته معتبر نتیجه می گیرد که(به فرض اینکه قضا شدن نماز دیروز معصیتی باشد، هشت رکعت نمازی که دیشب اضافی خواندم چه می شود ؟). بار دیر مدعی العموم مثل خرس تیر خورده، دورخودش می گردد وپوزه اش را مثل گربه ملاخدیجه توی دیگ گذشته ها فرو می برد که (خیلی خوب، حق خدا هیچی حق مردم چی؟ مگر حاجی آقا محمد نگفت خدا از حق وحقوق خودش می گذرد، اما از حق مردم نمی گذرد؟ پریروز که چشم مادرت را دور دیدی ویک مشت پلو از پیاله پسر عمه دو ساله ات برداشتی وجادادی تو دهنت، چی؟ یادت هست با چه حقه بازی زشتی سر بچه به آن کوچکی را شیره مالیدی ومجبور به سکوتش کردی؟ بله سوت سوتکت را می گویم که در آوردی ونشانش دادی وسرش را گرم کردی وباقیمانده پلوها را خوردی؟). در اینجا وکیل مدافع با نهیب پیروزمندانه ای بر سر مدعی العموم می تازد که (دست از این پرت وپلاها بردار، در عوضش ده بار که سهم خوراکی خودم را به او دادم چه می شود؟ انجیرهای پریروز یادت رفته؟ موزهای پس پریروز چطور؟ همین امروز صبح مگر خرش نشدم وروی پشتم سوارش نکردم وسه دور تمام دور اطاق چاردست وپا نرفتم؟ اینها حساب نیست؟)
اگر در دوران کودکی دچار محاکمه ای درونی از این قبیل شده باشید، می دانید که غالباً دلایل وکیل دلنشین تر ومقبول تر از اتهامات جناب دادستان است، واحیاناً اگر بندرت وکیل مدافع در جواب دادن فروماند، ناگهان عاملی خارجی به یاری متهم می آید ـ مثلاً رسیدن به صحن امامزاده ـ که اگر ختم دادرسی را اعلام نکند، دست کم تنفسی می دهد وجان آدمیزاده را از این بگومگوها خلاصی می بخشد.
من هم به صحن امامزاده رسیده بودم. چشمم به مادر افتاد که آن طرف صحن، جلو درگاه اطاق نشسته ونی قلیان را زیر لب دارد. خوب، تکلیف چیست. به طرف اطاق بروم وگریه آماده را سر دهم که گلگلویم شکسته است ومنتظر مجازات باشم؟. البته این کارعاقلانه نیست. مگر نه این است که امام رضا به دیدن امامزاده آمده است. مگر نه این است که زوار امامزاده، آنهم در این روزها، هر حاجتی بخواهند روا می شود. خوب، غفلت چرا؟ چرا به حرم نروم واصلا ح گلگلویم را از آقا نخواهم؟
در حرم محشری برپا بود. با گلگلوی شکسته زیر بغل گرفته میان انبوه جمعیت خزیدم واز لای پای جماعت زوار راهی به گوشه ای گشودم. در زاویه نشستم. فضا انباشته از بوی شمع وناله محتاجان وگریه دردمندان بود. صدای زیارتنامه خوانها آهنگ شاخص این سمفونی باشکوه به شمارمی رفت. مردم دهاتی وشهری زن ومرد گرد محجر طواف می کردند. دست در میله ای فولادی وقفلهای آهنی انداخته، با ناله شیون آلود حاجات خود را از امام رضا می طلبیدند. حاجتهای عرضه شده گوناگون بود. از شفای بیمار گرفته تا ادای قرضها، از مراجعت عزیزان به صفر رفته تا جلب محبت شوهران سربه هوا، از مرغ پر شدن هوو گرفته تا به زمین آمدن نخل قد فرزندان خلف، اینهمه را با صدای بلند از میهمان امامزاده علی می خواستند، ودر خواستن هم اصراری داشتند.
تماشای این منظره خار خارشکی روی دلم انگیخت، که با وجود اینهمه آدمهای بزرگ، اینهمه پیرزن وپیرمردی که به حاجت خواهی آمده اند، جائی برای حاجت بچه ای به قد وبالای من، اصلاً باقی مانده باشد؟. اما ذهنی که انباشته از شرح معجزات ائمه اظهار است به این سادگیها تسلیم تردید ونومیدی نخواهد شد. من هم نشستم ودر زاویه ای از حرم سرم را به دیوار دلشکستگی تکیه دادم، گلگلو را در بغل فشردم وزدم زیر گریه.
نمی دانم چه مدتی این حالت پر خلسه روحانی طول کشید. ظاهراً باید یک ساعتی ادامه یافته باشد تا صدای گریه بی امان من توجه زوار را جلب کند ودر آن انبوه جمعیت غریبه، آشنائی پیدا شود ومرا بشناسد وبه سراغ مادرم رود که (بیا بچه ات از گریه خودش را هلاک کرد).
ادامه دارد................
پی نوشت -------------------------------------------------
1 ـ "مبریدبان" درتداول ما سیرجانیها همان ("متولی" شما تهرانیهاست، موجود شریف خدمتگزاری که در جوار بقعه امامزاده ای، شیخی، سیدی، بزرگواری منزل می کند ووظیفه نگهبانی بقعه وخدمت زائران را به عهده دارد وهمچنین دریافت نذورات ووجوهات را. بله ما سیرجانیهای متولی زیارتگاه ـ وبه تعبیر خودمان امامزاده ـ را می گوئیم مریدبان؛ وعیبی هم ندارد. ترکیبی نیمه فارسی است وشرین اداتر از متولی با آن تشدید قلمبه اشترمآبش. چیزی از مقوله؛ دشتبان، مرزبان، گله بان وامثال آنها.
2ـ ما سیرجانیها به جالیز می گوئیم "خیارستان" علتش هم این است که به خربزه می گوئیم (خیار)، در عوض به خیار می گوئیم (بالنگ) یا به صورتی مؤدبانه تر(خیار بالنگ) می خواهید بپرسید به بالنگ چه می گوئیم؟ خوشبختانه نه خودش را داریم ونه اسمی برایش.
3 ـ روزگار خوردسالی من مصادف با ایامی شده بود که به فرمان حکومت تشکیل مجالس عزاداری ممنوع بود، ومقاومت مردم صافی عقیدت در برابر حکم نامعقول حکومت تماشائی.
- 5663 بازدید
- نسخه چاپی