ماجرای شاه شدن روباه مکار در شهر الماس نشان!
شماره مقاله:
547 در زمانهای دور، پادشاهی بزرگ و عادل زندگی می کرد که قلمروی بسیار وسیع داشت. او روزی فرمانی می نویسد: حاوی نکات بسیار زیبای اخلاقی و رعایت اصول عادلانه و سایر پندهای حکیمانه. آنگاه چند نفر قاصدِ امین و صالح و قوی و با اراده (پیک، پیام رسان، پیام بر، پیغام بر، پیغمبر!!!) را انتخاب می کند و پیام خودش را به دست آنها می دهد و از آنها می خواهد هر چه سریعتر این پیام را بدون دخل و تصرف به اقصی نقاط آن مملکت وسیع برسانند.
یکی از این قاصدها و پیام آورها به دورترین نقطه کشور می رسد. آنجا مکانی از کشور آن پادشاه می باشد که آن پادشاه تا کنون فرصت نکرده از آنجا دیدن کند و این اولین پیکی است که از جانب پادشاه وارد این شهر می شود! مردم برای دیدن آن پیک هجوم می آورند و والی شهر نیز برای استقبال خارج می شود. حاکم شهر، پیام پادشاه را می خواند و چون پادشاه، فرمان خود را خیلی واضح و روشن و ساده نوشته به خوبی تمامی مفاد آنرا می فهمد و فقط در یک قسمت خیلی جزئی، برای او ابهامی پیش می آید که قاصد پادشاه آن قسمت جزئی را نیز برای والی توضیح می دهد،
در این لحظه دیگر نیازی به حضور و وجود آن قاصد در شهر نیست و والی باید طی روزها و ماههای آینده برای اجرای فرمان پادشاه برنامه ریزی کند ولی به هر حال، والی صلاح می داند که یکی دو روزی از قاصد پذیرایی کند تا خستگی او رفع شود و از او تقدیر و تشکر بعمل آورده و او را با هدایا و سوغاتی هایی به سوی پادشاه روانه کند و بعد برود سراغ اجرای فرمان شاه. ولی روزی که قاصد می خواهد برود، مردم نادان شهر جمع می شوند و مانع رفتن او می شوند! و هر چه پادشاه و قاصد سعی در متقاعد کردن آنها می کنند بی فایده است. قاصد از سر ناچاری در شهر می ماند! والی، فرمان پادشاه را برای مردم می خواند و از آنها می خواهد او را در اجرای فرامین پادشاه یاری کنند. ولی مردم شهر از صبح تا شب، مقابل خانه آن قاصد نشسته اند و محو جمال آن شخص پایتخت نشین شده اند که بَه بَه، این قاصد، عجب اسب زیبایی دارد! و چه چهره نورانی و قشنگی! و چه لهجه زیبایی! و هر چه آن قاصد و آن والی از مردم می خواهند که به جای این کارها در فرامین پادشاه دقت کنند و برخیزند تا با کمک هم دستورات شاه را عملی کنند، کسی گوشش بدهکار نیست که نیست. سال ها می گذرد و آن قاصد بیچاره از بس از دست آن مردم خر، حرص می خورد دق مرگ می شود و می میرد! آنگاه مردم به صورت خودجوش!!! با ولوله ای عجیب هجوم آورده و قاصد را به خاک سپرده و روی قبر او گنبد و بارگاه ساخته و از صبح تا شب دور قبر او می چرخند! و برای نجات و سعادت شهر خودشان به او متوسل می شوند!
یک روز والی بیچاره فرمان پادشاه را برای مردم می آورد تا آنرا در کنار قبر آن قاصد بخواند ولی مردم به سوی او هجوم می آورند و می گویند: تو این فرمان را تحریف کرده ای و داخل آن دست برده ای و برای اینکه والی دیگر موی دماغ آنها نشود می گویند: اصلا پادشاه در آن فرمان یک نفر دیگر را به جای تو معرفی کرده بود پس هر چه سریعتر از شهر ما خارج شو که تو غاصب مقام ولایتی! باز هم سالها می گذرد و علمای شهر چون فکر می کنند خیلی روشنفکر و باسواد شده اند روزی به سراغ آن فرمان می روند و فرمان را با زور از نوادگان والی می گیرند و بعد آن را با آب طلا می نویسند و از مردم می خواهند از صبح تا شب از روی آن فرمان بخوانند و آن را حفظ کنند ولی این نکته را هم به طور خیلی ظریف به مردم حالی می کنند که منظور پادشاه در این فرمان آن چیزی نیست که شما از ظاهر آن می فهمید و شما باید برای فهم و تفسیر درست فرمان پادشاه به ما رجوع کنید.(به خصوص که شخص والی برخی از جملات فرمان پادشاه را جابه جا کرده است!!!)
مدتی می گذرد و آن علما که می بینند بازی آنها تکراری شده و مردم ممکن است خسته شوند یا از حقه بازی های آنها سر در بیاورند یک فکر خیلی شیطانی به سرشان می زند و توسط عوامل خودشان در همه جا شایع می کنند که: ای آقا چه نشسته اید که آن والی، اصلا با قاصد و با پادشاه دشمن بوده و قصد خروج و شورش را داشته و اصلا این قاصد به دست والی به شهادت رسیده است! و تمام این نکات را ما تازه کشف کرده ایم! مردم، هجوم می آورند و قبر والی را خراب می کنند و از صبح تا شب، زیارتنامه ای را می خوانند که والی را در آن لعن و نفرین می کنند! باز هم قرن ها می گذرد، تا یک روز روحانیون و علمای شهر به این فکر عجیب و احمقانه می افتند که خودشان، حکومت را به دست بگیرند!!! البته اولش خیلی می ترسند که مبادا از عهده این کار بر نیایند و آبروریزی شود ولی بعد متوجه می شوند که مردم شهر، آنقدر خر و نفهم و احمق و خرافاتی شده اند و مغزشان آنقدر فسیل شده است، که تمام ندانم کاری ها و خراب کاریهای آنها را به حساب هوش و درایت روباه پیر ولی امر مطلق گرگ ها می گذارند!
و بدین سان قرن ها می گذرد و سایر سرزمین ها و ولایات ( به خاطر شنیدن و عمل کردن به فرامین پادشاه ) آباد می شود و آن سرزمین با اینکه سرشار از معادن طلا و الماس است روز به روز، بیشتر در فقر و نكبت و کینه توزی و اوهام و خرافات و تفرقه فرو می رود... باز هم سال های سال می گذرد و یك روز كه رهگذری از آن شهر عبور می كند با كمال تعجب می بیند كه همه مردم آن منطقه، كوتوله شده اند و ترسو! و همه با هم قهر و دشمنند! و هر كس سرش توی آخور خودش است! و هر از چندگاهی، چند نفر كه شكل گرگ هستند به یك نفر از این كوتوله ها ( كه جرات كرده و كمی قدش بلندتر شده ) حمله می كنند و او را پاره پاره می كنند! ولی بقیه كوتوله ها خودشان را به نفهمی می زنند كه یعنی ما ندیدیم! باز هم سالهای سال، بدین منوال می گذرد تا اینكه برخی از جوانان شهر، از روی اتفاق به سراغ فرمان پادشاه می روند و خودشان با عقل خودشان، آن فرمان را مطالعه می كنند و آرام آرام می فهمند چه كلاه گشادی سر آنها و سر اجداد آنها رفته است! ولی به هر حال، چون آنها جوان و خام هستند، فكر می كنند كه انسان های گرگ نمای وابسته به حكومت، اهل عقل و منطق و گفتگو هستند برای همین با آنها وارد گفتگو می شوند، ولی سخن گفتن همان و پاره پاره شدن همان!
باز هم چند سال دیگر می گذرد و تعدادی از جوانان از جان گذشته و جان به لب رسیده، پس از تزكیه و تشكل به فكر قیام مسلحانه می افتند! و به خودشان می گویند، سر به شمشیر می دهیم ولی دیگر تن به ذلت نمی دهیم و ما كه آخرش یك روز می میریم پس چه بهتر كه با عزت بمیریم! برای همین با گرگ های انسان نما وارد مبارزه ای نابرابر می شوند! چون گرگها همه گونه سلاحی در دست دارند ولی جوانان به جز سلاح ایمان و یك سلاح سبك جنگی، سلاح دیگری در دستان خودشان ندارند! با اینهمه، پس از مدتی، تمامی گرگ ها از ترس جان به سوراخ موش می خزند و برای یافتن راه نجات به سراغ روباهی كه رهبر آنهاست می روند! روباه پیر مکار، مانند همیشه، لبخند كریه و موزیانه ای می زند و آنگاه گریه كنان می گوید:
"عزیزان من، خداوند با شماست... من جان ناقابل خودم را در راه شما فدا می كنم" و گرگ ها گریه كنان دوباره جانی تازه می گیرند و روباه در حالیكه قند توی دلش آب شده درٍ گوشی و آهسته به فرمانده گرگ ها می گوید " البته كار كمی مشكل و پیچیده شده است و شما باید از طریق رسانه ها، كوتوله های نادان کشور را علیه این جوانان، تحریك كنید! زیرا اگر مردم بروند طرف آنها فاتحه ما خوانده است " فرمانده گرگ ها چون خیلی احمق است نمی فهمد و با تعجب می پرسد یعنی باید چكار كنیم؟ و روباه می گوید: خیلی راحت است از طریق دوربین صدا و سیما تصاویر زیر را بسازید و از صبح تا شب در تلویزیون، نشان سایركوتوله ها بدهید و بگویید که:- اینها وهابی و سنی و خشن و ضد دین هستند و :- ساختن فیلمی جعلی از وهابی ها (جوانان موحد) كه مشغول كتك زدن و سر بریدن یك بچه گرگ بیچاره مظلوم هستند!- ساختن فیلمی جعلی از همین جوانان كه مشغول تخریب و آتش زدن اموال مردم هستند!- ساختن فیلمی جعلی از اعدام گرگ ها توسط وهابی ها در خیابان ها!
البته كارهای دیگری هم می توانید انجام دهید: مثلا در اتوبوس بچه های كودكستانی و یا دختر بچه های مدرسه ای، بمب بگذارید و همه جا شایع كنید كه كار كار دشمنان و همان وهابی ها بوده است! البته شما غصه نخورید اگر من دیدم كه واقعا سقوط ما نزدیك است یك تیر خیلی عالی دیگر هم برای لحظه آخر در تركش گذاشته ام !
و فرمانده گرگ ها با تعجب می پرسد چه تیری؟!!
و روباه با همان خنده موزیانه ادامه می دهد: خیلی راحت می آیم و به همه می گویم كه دیشب، امام زمان غایب، آمد به خواب من، یا اینكه اصلا او را حضوری دیدم ( این بستگی دارد به آنكه در آن لحظه، شدت خریت مردم چقدر باشد! ) و ایشان به من فرمودند هر كس در راه نجات نظام كشته شود یكراست می رود پیش امام حسین توی بهشت!....
فرمانده گرگ ها کمی وجدانش غلغلی می شود و پیش خودش می گوید: اینها که همیشه می گفتند دروغ خیلی بد است! در این لحظه روباه پیر با شم سیاسی قوی خودش، متوجه می شود و با چشم غره ای به فرمانده گرگ ها می گوید: مراقب باش! مگر فراموش کرده ای که حفظ نظام از اوجب واجبات است و ما از طرف خداوند مجوز داریم که برای حفظ نظام، دست به هر جنایتی بزنیم! دروغ و قتل های زنجیره ای که جای خود دارد ما برای حفظ نظام، حتی ناموس خودمان را هم حاضریم بدهیم زیرا اگر این نظام سقوط کند برگشتنش محال ممکن است! حتی اگر تمام مردم از دین برگردند هم مهم نیست، مهم فقط و فقط حفظ قدرت است!
البته گرگ ها و روباه مكار، غافل از این بودند كه جوان ها زرنگ تر از آنها هستند و مشت آنها را از قبل برای مردم باز كرده اند!!! اکنون شما پیدا کنید پرتقال فروش را ! ! !
- 4912 بازدید
- نسخه چاپی