زبير بن بكّار از مطرف فرزند مغيرة بن شعبه نقل مىكند : «من همراه پدرم ، مغيره به مسافرت شام رفتيم و بر معاويه وارد شديم (مغيره در آن زمان فرماندار معاويه در كوفه بود ؛ احتمالاً دوستى اين دو از عصر جاهليّت بوده است) . پدرم هر شب به مجلس شبانه معاويه مىرفت و مدّتى با او هم صحبت بود و شب را به شب نشينى مىگذرانيد . او هر شب ، هنگامى كه به خانه باز مىگشت ، با شگفتى فراوان از معاويه و فراست و كياست او نقل مىكرد . و با اين كه خود از داهيان بنام عرب بود ، از آنچه از معاويه مىديد با تعجّب فراوان ياد مىكرد .
امّا يك شب پس از اين كه از نزد معاويه به خانه بازگشت ، از غذا خوردن امتناع ورزيد ، و من او را سخت پريشان و در هم ديدم . ساعتى درنگ كردم ، زيرا مىپنداشتم ناراحتى پدرم به خاطر اعمالى مىباشد كه از ما سر زده ، و يا به خاطر حوادثى مىباشد كه در كار ما پيش آمده و كم و كاستى كه در موقعيّت ما به وجود آمده است . بالاخره نتوانستم تحمّل كنم ؛ به پدرم رو كرده و گفتم :
چرا در اين شب اين قدر ناراحت و پريشان هستى؟
گفت : فرزندم! من از نزد خبيثترين و پليدترين مردم بازگشتهام .
گفتم : براى چه؟
(او هر شب در جلسات شب نشينى معاويه شركت مىكرد ، و با دهانى پر از تعريف و ستايش از معاويه ، و عقل و زيركى و زرنگى وى به خانه باز مىگشت ، امّا آن شب چنين گفت . من علّت را سؤال كردم : مگر چه شده است؟)
گفت : امشب مجلس معاويه خالى از اغيار بود ، و ما با هم خيلى خصوصى و با نهايت صميميّت سخن مىگفتيم . من بدو اظهار داشتم : اى امير المؤمنين! تو به آرزوها و آمالت رسيدهاى ، حال اگر در اين سن ، به عدل و داد دست زنى و با ديگران به مهربانى رفتار نمايى چه قدر بجاست . اگر به خويشاوندانت (بنى هاشم) با لطف برخورد كنى ، و با ايشان صله رحم نمايى چه مانعى در پيش است؟ به خداى سوگند ، امروز اينان هيچ چيز كه در تو ترس و واهمه برانگيزد ، ندارند ، اينها عمو زادههاى تو هستند ، با آنها نيكى و صله رحم بنما ، تا در روزگاران از تو نام نيكى به يادگار بماند .
معاويه جواب داد :
واى بر تو! اين آرزويى سخت دور از دسترس و انجام ناشدنى است . ابوبكر به حكومت رسيد و عدالت ورزيد ، و آن همه زحمتها تحمّل كرد . به خداى سوگند ،تا مُرد نامش نيز به همراهش مرد . البته گاهى ممكن است كسى بگويد : ابو بكر!
آنگاه عمر به حكومت رسيد ، كوششها كرد و در طول ده سال رنجها كشيد ، امّا چند روزى از مرگش نگذشت كه هيچ چيز از او باقى نماند ؛ جز اين كه گاه و بى گاه گويندهاى بگويد : عمر!
سپس برادر ما عثمان به خلافت رسيد . مردى از نظر نسب چون او نبود! و كرد آنچه كرد ، و با او رفتار كردند آنچه كردند . امّا تا كشته شد ، به خداى سوگند ، نامش نيز مرد ، و اعمال و رفتارش فراموش شد! در حالى كه نام اين مرد ، فرزند ابو كبشه(در جنگ اُحد ، پس از شكست مسلمانان ، ابو سفيان به عنوان استهزا و تمسخر پيامبر را ابن ابى كبشه ناميد) را هر روز پنج بار در سراسر جهان اسلام به فرياد بانگ مىزنند و به بزرگى ياد مىكنند : «أشهد أنّ محمّدا رسول اللّه» . تو فكر مىكنى چه عملى در چنين شرايطى باقى خواهد ماند؟ و چه نام نيكى پايدار است ، اى بى مادر؟
نه به خداى سوگند ، آرام نخواهم نشست ، مگر اين كه اين نام را دفن كنم، و اين ذكر و ياد را به خاك بسپارم!» ( الاخبارالموفّقيات ، ص 576 ، چ
عراق .روایت ۳۷۵)
ذهبی شخصیت زبیر بن بکار اینگونه معرفی می نماید : - الزبير بن بكار الإمام الحافظ النسابة قاضى مكة أبو عبد الله بن أبي بكر القرشي الأسدي المكى.
و همچنین نقل می کند که:قال الدارقطني: ثقة. وقال الخطيب: كان ثقة ثبتا عالما بالنسب وأخبار المتقدمين.(تذکرة الحفاظ،ج2،ص85،چاپ دار الكتب العلمية بيروت-لبنان الطبعة الأولى 1419هـ- 1998م)
پیوندها:
[1] http://islamtxt.net/OLD-islamtxt-drupall/?q=%D8%AA%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1-%D9%87%D8%A7/%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%B4%DB%8C%D9%86%DB%8C