پرسشهایی بنیادین و تلاشهای گوناگون برای دستیافتن به پاسخ درست آنها و نقد و بررسی این پاسخها: ذهن و ضمیر هر انسان هوشمندی، با یک دسته از پرسشهای پایهای و زیربنایی، پیرامون دین و جهان، درگیر و مشغول است؛ پرسشهایی که سعادت و کامیابی و سر و سامان یافتن این جهان و آن جهان، بدانها وابسته است. پرسشهایی مانند این که:
خالق و آفرینندهی این جهان، کیست؟
این خالق، چه ویژگیها و صفاتی دارد؟
چه میانهای با ما دارد؟
چگونه باید با او پیوند بر قرار نمود؟
این پیوند و رابطه، چگونه باید باشد؟
چه چیزهایی را دوست دارد و از چه کارهایی خوشنود میشود؟ و در مقابل، چه کارهایی را دوست ندارد و از آنها ناخوش می شود؟
آیا پس از پایان زندگی و جهان کنونی، زندگی و جهان دیگری هست یا خیر؟
اگر هست، چگونه است و چه حقایق و واقعیتهایی آن جا حکمفرما است؟
رهنمودها و آموزههای متعلق به آن جهان، چیست؟
یافتن پاسخ دقیق و مفصل این پرسشها، نیازمند پژوهش و تحقیق در بارهی ذات الله (سبحانه و تعالی) و صفات و افعال او و حدوث قِدم عالت و وجود دوزخ و بهشت و وحی و فرشتگان و مباحث مشابه دیگری که به متافیزیک و ما وراءالطبیعه بستگی دارد، میباشد. در حقیقت، چنین مباحثی باورهای اساسی و اصول ابتدایی دیانت را شکل میدهد.
برای یافتن پاسخ این پرسشها و گشودن این گرهها، به طور کل، دو تجربه و فلسفه، مطرح است؛ تجربهی عقل و درک و تجربهی عرفان و اشراق؛ در نتیجهی تجربهی نخست، فلسفه [ی مَشَّائی] و در نتیجهی تجربهی دوم، [فلسفهی] تصوفِ اشراقی، پدید آمد.ولی، با در نظرداشت اصول نقد و بررسى علمی و بیطرفانه، میتوان گفت، این تلاشها و تجربهها، اساسا، بر خطا و مغالغه، بنا یافته است. در این جا، به شرح و تبیین این خطا و مغالطه، پرداخته خواهد.
افسانهی «عقل مجرد» و «کشف خالص»
پیش از همه، باید به یاد داشت که عقل، هیچگاه، وظیفهی ذاتی کشف و تحقیق و استدلال را آزادانه و مستقلانه، به پیش برده نمیتواند و برای دریافت امری، پیوسته نیازمند مقدماتی کم ارزشتر از خود می باشد و در واقع، نقش اصلی و اساسیِ عقل، این است که با کمک محسوسات، معلومات و تجربهها و دریافتهای موجود، به امور نامحسوس و نامعلوم و دریافتهای جدید، نایل آید و با ترتیب علمی و منطقی مبادی و مقدمات، به نتایج ناشناختهای (که به کمک تجربه و حواس، دریافتن آنها، ممکن و مقدور نبود) دست یابد. زیرا اگر ما همه دریافتهای عقلی را به نقد و بررسی و تحلیل علمی بگیریم، روشن میشود که عقل، این حقایق دقیق و این معانی و مفاهیم عالی را، جز با ترتیب همین محسوسات پیش پا افتاده و معلومات ساده و ابتدایی، در نیافته است و عقل، بدون توسل به ترتیب عقلی و علمی همین دریافتهای ساده و ابتدایی به این مفاهیم والا و ارزشمند، رسیده نمیتواند.
از آن چه گفته آمد، روشن و آشکار میگردد که در زمینهها و مجالهایی که حواس بشر بدانها راهی ندارد و با معلومات اساسی و ابتدایی و مقدمات آنها، پاک ناآشانا است و هیچ ارزیابی و تجربهای هم ندارد و قیاس را نیز بدان جا راهی نیست، زمینهای برای زورآزمایی عقل و زیرکی و سنجش و قیاس، در آن جا باقی نمیماند.
عقل در چنین زمینهها و میدانهایی از دست یافتن به نتیجه یا نتایج جدیدی، کاملا ناتوان است و پربسته و پرشکسته، خواهد بود؛ درست همان گونه که انسان، بدون کشتی، از بحر و دریا گذشته نمیتواند و پرنده بدون پر، پریده نمیتواند. انسان هر اندازه زیرک و هوشمند باشد، بدون فراگیری علم ریاضی و شناخت اعداد و حساب، نمیتواند یک سوال ریاضی را حل کند. اگر کسی با خط و الفبای یک زبان، آشنا نباشد، اگر عقلِ کل و نابغه هم باشد و تلاش عقلی فراوانی هم به خرج دهد، از خواندن یک خط از نوشتههای آن زبان عاجز و ناتوان خواهد بود. همین طور محال است که عقل بتواند به پاسخ آن پرسشهای بنیادین، دست یابد، بدین دلیل که عقل و سنجش و قیاس را در آنها راهی نیست و عقل با مبادی و مقدمات آنها ناآشنا است.
حقیقت دیگری که باید روشن شود این است که توانایی و دایرهی فعالیت عقل، کم و محدود است و فراتر از حوزه و زمینهی خود، کاری را از پیش برده نمی تواند. درست همان گونه که توانایی حسّیِ انسان دایره و زمینهی خاص و محدودی دارد و فراتر از آن، به کار نمیآید؛ به عنوان نمونه حسِّ بینایی که میتواند هزاران منظره و چشمانداز را ببیند، حتا یک آواز و صدا را هم شنیده نمیتواند. افزون بر آن، حواس انسان در دایره و زمینهی محدود و خاص خود هم مطلق و نامحدود نیست.
عقل نیز همین گونه است؛ با آن که زمینهی فعالیت آن، از حواس ظاهری، گستردهتر و فراختر است، مطلق و نامحدود نیست و از حد خود گذشته نمیتواند.
ابن خلدون، سخن علمی و دقیقی در این زمینه دارد؛ او میگوید:
«عقل، سنجه و میزان دقیق و درستی است و سنجشهای آن یقینی و خللناپذیر است؛ ولی نباید خیال و امید داشت که بتوان با آن مسایل توحید و آخرت، حقیقت نبوت، حقایق صفات الهی و هر چیزی را که فراتر از زمینهی فعالیت عقل است، سنجید و وزن کرد؛ چنین خیال و امیدی، سودای خام پختن است و به کسی میماند که ترازو و میزانی را دیده باشد که با آن طلا را وزن کنند و سپس خیال کند که میتواند با این ترازو، کوهها را نیز وزن کند. این بدین معنا نیست که سنجشِ میزانِ عقل، خطا و نابرابر است؛ بلکه بدین معنا است که عقل از خود محدودهای دارد که از آن فراتر، نمیتواند عمل کند و نباید توقع داشت با عقل محدود و جزئی، بتوان به خدا و صفات اش احاطه نمود؛ زیرا عقل، ذرهای از ذرات هستی، که همه را الله آفریده است، بیش نیست.»
حقیقت دیگر این که بسی دشوار است که عقل در نتیجهگیریها و دریافتهای خود، مستقل و بیطرف باشد و از عوامل خارجی، متأثر نباشد. دانشمندانی که با حقیقت و ماهیت عقل، آشنا هستند به نیکی میدانند که هیچ چیزی در هستی، کمیابتر از «عقل خالص» و «عقل مجرد» نیست و خیلی سخت و بعید است که عقل، آزادی و استقلال عمل داشته باشد و بتواند خود را از قید و بندهایی چون عواطف، خواستهها، میلها، گرایشها، محیط زیست، تعلیم و تربیت، رشتهی تحصیلی، باورها و دیدگاههای شخصی، توهم و خیال، فراموشی و نسیان، برهاند؛ از همین روی، خیلی بعید است که دریافتها و نتایج عقلی، پیوسته، راست و درست و یقینی و خللناپذیر باشد.
اما طرفه و شگفت این که فلاسفه (بدون توجه به این حقایق و واقعیتهای آشکار)، در تعیین دایره و محدودهی عقل، به خطا رفتند و بی مورد در بارهی ذات الله و صفات او و دیگر امور غیبی، به پژوهش و تحقیق پرداختند و این مسایل را، مانند دانشمندان شیمیایی به تحلیل و تجزیه و پژوهش و تحقیق گرفتند؛ در حالی که هیچ وسیله و ابزار و بینش و دانشی برای ورود بدین میدانها و زمینهها در دست نداشتند. در نتیجه، تمام تحقیقات و پژوهشهای شان، از حد حدس و گمان و تخمین فراتر نمیرود و از هر چیزی به طِلسمهای خیالی و سخنان رمزآمیز شباهت بیشتر دارد و ساختمان سست و بیبنیادی است که بر قیاس مجرد بنا یافته است. تلاشهای عقلی این مردم در علم الهیات، ارزشی بیش از کتاب «داستان هزار و یکشب» و «داستان عنتره» ندارد.
در مقابل این تلاشهای عقلی و فلسفی، تلاشهای [فلسفهی] «اشراق» را داریم. اصول و مبادی بنیادین مکتب اشراق بیانگر این است که تلاشهای عقل و علم و برهان و استدلال، برای رسیدن به یقین و حقایق، بیهوده است و نه تنها سود و نتیجهای ندارد که زیانبار و خطرآفرین است و شرط اساسی و تنها راه دست یافتن به حقایق، مکاشفه و مشاهده است و ناگفته نماند که مشاهده و مکاشفه هم جز با نور باطن و صفای نفس و بیداری حواس درونی و باطنی (که میتوان با آن چشم باطن را تیز نمود و حقایق روحانی و امور غیبی را همانند چشمان ظاهری که اشیای ظاهری را میبیند، دید و مشاهده کرد) مقدور و میسور نیست. چشم باطن و حسّ درونی جز با از پای در آوردن و نابود کردن کامل جسم و حواس ظاهری، بصیرت و بینایی، نخواهد داشت. حکمت و فلسفهی اشراقی و نور باطنی که در نتیجهی ریاضتها و مجاهدتها و تأملها و مراقبتها، حاصل میشود، تحت تأثیر عوامل خارجی نیز نمیرود و تنها راه رسیدن به حقیقت میباشد.
باید گفت که در وجود حسّ و چشم باطن شک و تردیدی وجود ندارد و افزون بر آن ممکن است حواس دیگری مانند این حس، وجود داشته باشد. ولی به هر روی، نباید از یاد برد که این حسِّ انسانی، مانند دیگر حواس انسان، ضعیف و محدود و خطاپذیر است و مانند دیگر نیروها و تواناییهای بشری و ابزارهای کشف حقایق، از عوامل خارجی متأثر میباشد. اصلا چه دلیلی وجود دارد که این حسّ نامحدود و خطاناپذیر است و مشاهدات و دریافتهای آن، از اشتباه و فریب و خودبینی مصون و محفوظ است؟ اگر واقعا چنین میبود، نباید نتایج و دریافتهای این حسّ، متعارض و متناقض و مضطرب و خطاپذیر میبود و نمیبایست در قضایای اساسی و سرنوشت ساز، دچار لغزش و غلطی میشد. در حالی که عملا چنین شده است.
در هر صورت، فلسفهی اشراق هم مانند عقل، نمیتواند به گونهی کامل، مستقل و مجرد باشد. مشاهده و مکاشفه هم، از عوامل خارجی و اشیای ظاهری و باطنی، متأثر میگردد و این چیزها بر آن سایه میافکند و نمیتواند آیینهی تمامنمای حقایق باشد و همه چیز را چنان که هست، شفاف، نمایش دهد. مشاهدات آن، هیچگاه از تاثیر نرم و لطیف محیط زیست اشراقی و باورها و مسلمات آن، رهایی ندارد. از همین روی، بسیاری از پیروان مکتب اشراقی، در مکاشفات و مشاهدات خود، چیزهایی موافق با افسانهها و خرافههای یونان و مصر، که کاملا غیر عقلانی بود و بر توهم و خیال بنا یافته بود، میدیدند و بسیاری از فرضیهها و حدس و گمانها، برای شان به شکل حقایق ثابت و مسلمات بدیهی، که اصلا در عالم خارج وجودی ندارد، جلوهگر میشد.
چکیدهی سخن این که پرداختن به آن پرسشها (که در آغاز این مقال، ذکر آنها رفت) همان گونه که از توان و محدودهی عقل فراتر است، از محدوده و توان اشراق نیز بالاتر است. درست است که در نتیجهی مشاهده، میتوان برخی از رازهای جهان معنا و شگفتیهای آن را، کشف و مشاهده نمود و تصویرها و رنگهایی را به تماشا نشست و صداها و آوازهایی را شنید؛ ولی نباید فراموش کرد که انسان، با تمام مشاهدات و مکاشفات خود، درست مانند کسی که چیزی از الفبای اشراق نمیداند، با علم تفصیلی مشیئت الهی و قوانین و شریعت او و حالات و حقایق قیامت، کاملا ناآگاه و ناآشنا خواهد ماند.
حقیقت و واقعیت این است که هم فلسفه و هم اشراق، رویکرد و روحیهی واحدی دارند و هر دو تلاش دارند تا بدون واسطه رسولان و پیامبرانِ الله، به حقایق غیبی دست یابند. هرچند هر کدام راه جداگانهای را در پیش گرفتند، ولی هدف و غایت هر دو، یکی است؛ یکی میخواهد با پا و پیاده به حقیقت برسد و دیگری میخواهد با پر و پرواز و از راههای پنهانی و زیرزمینی (طریق روحانی اشراق) به حقایق وصل شود.
ولی، حقیقت و لب و لباب علم و عرفان این است که راهی برای رسیدن بدین حقایق و معارف، جز از طریق پیامبران (که الله آنان را به مقام نبوت و رسالت مشرف نموده است و علم ذات و صفات و حقایق آسمانها و زمین را بدانان ارزانی نموده است و به گونه مستقیم و بیواسطه آنان را از چیزهایی که میپسندد و نمیپسندد و امر میکند و نهی میکند، مطلع نموده است و آنان را به عنوان واسطه میان خود و آفریدگان خود، برگزیده است) وجود ندارد. در واقع، رسالت و نبوت پیامبران، و علم و دانشی که بدون هیچ مقابل و عوضی، در بارهی الله و صفات و نامهای نیکو و زیبای الله، (که به ذرهای از ذارت آن با تاملهای فلسفی و پژوهش و تحقیق هزاران ساله و مجاهدتها و ریاضتهای طاقتفرسا و تزکیهی نفس و تفکر سالیان متمادی، نمیتوان دست یافت) به ارمغان آوردهاند، منت و لطف بزرگ و نعمت آشکاری از جانب الله برای ماست.
ذَٰلِکَ مِن فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَعَلَى النَّاسِ وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ [یوسف/۳۸]>این لطف و فضل بزرگی از جانب الله برای ما و مردمان دیگر است؛ ولی بیشتر مردم، قدر این نعمت را نمیدانند و شکر و سپاس آن را نمیکزارند. قرآن، چه قدر راست و درست فرموده است: «وَلَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَا یَشْکُرُونَ»! حقیقتا که فلاسفه و اشراقیها قدر این نعمت بزرگ را ندانستهاند و شکر و سپاس آن را ادا ننمودهاند. آنان میخواهند با مجادلههای کلی خود به حقایقی (که الله آنان را از آنها بینیاز نموده است)، دست یابند. نتیجهی تلاش و کوشش هزاران سالهی این مردم، چیزی جز سخنان منتاقض و متضارب و تحقیقات متعارضی که کودکان مکتبخانهها را به خنده وا میدارد، نیست.
—–
(علامه ابو الحسن حَسَنی ندوی، رجال الفکر والدعوه فی الإسلام، ج۳، ص۲۰۰-۲۰۷)