معجزه امام معصوم(!) قسمت دوم

لحظه ای بعد زوار امام رضا دور اطاق ما حلقه زده بودند. اشکهای بی دریغی که از چشمان کودک شش ساله جریان داشت، زنگار هر شائبه تردیدی را از صفحه در شکاکان زدوده بود. در آشوب ازدحام خلایق، فریاد شیون آمیز مادرم را تشخیص می دادم که: ( برشکاکش لعنت. مگر دین وایمانی برای مردم این دوره باقی مانده ؟ گریه بچه من، اگر معجزه امام رضا نیست پس چیست؟ چرا سفرهای دیگرحتی یک قطره اشک توی چشمش جمع نمی شد؟ سروجانم به فدایت یا امام رضا).

ساعت به ساعت هجوم زوار به طرف اطاق ما بیشتر می شد ومن هم،  بی آنکه تعمد وتلاشی در کار باشد، اشک می ریختم. چشم گریانم چشمه فیض خداوندی شده بود وخشکیدن نداشت. موضوع شکستن گلگلو بکلی فراموشم شده بود، اصلاً یادم نبود که گلگلوئی داشته ام وشکسته است وفعلاً هم در گوشه حرم افتاده است.
اگر عیسای مریدبان نمی آمد ومردم را ازدور برم دور نمی کرد ودر بغل نوازشم نمی گرفت وگلگلو را به دستم نمی داد، محال بود در آن حال وهوا به یادش افتاده باشم.  وقتی که گلگلو به دستم رسید از لای مژگان اشک آلود نگاهی به آن انداختم. عجبا، معجزه رخ داده بود. گلگلویم صحیح وسالم پیش چشمم بود وصدای عیسای مریدبان در گوشم که؛ ( گلگلوی بچه زیر دست وپای زوارافتاده بود، چرخش در آمده بود درستش کردم، بگیر بابا! گریه بس است بروبازی کن جانم. آی بر پدر ومادر هرچه شکاک است لعنت.  پدر سگهای بی دین می گویند عیسای مریدبان دروغی سرهم کرده تا مردم به زیارت بیایند وپولی گیرش بیاید. آی بر پدر ومادرتان لعنت خدا چشمتان را کور کرده، نمی بینید بچه به این کوچکی چه اشکی می ریزد؟ شما هم بدبختها قلبتان را مثل قلب این طفل معصوم صاف کنید تامعجزه امام را بینید).

هنوز ساعتی ازغروب آفتاب نگذشته بود که از برکت گریه بی امان یکباره موقعیت خانوادگی واجتماعی من دگرگون شد. طفل معصومی شدم ( نظر کرده که چشمش به جناب مبارک امام افتاده است وسر تا پایش تبرک است. نخستین کسی که این کشف مهم را اعلام کرد حاج ملا خدیجه همسایه همسفرمان بود که در میان حیرت حاضران پیش آمد ودستش را از زیر چادرش بیرون آورد وبر سرو گوش من کشید وبا فرستادن صلواتی بر چشمان پف کرده ولبان چروکیده خودش مالید، وصدایش را بلند کرد که (این بچه نظر کرده چشمان بکشیم) در پی این فتوای قاطع هجوم حاضران شروع شد؛ یکی دستم را می بوسید،  دیگری تکه ای از لباسم را می خواست وسومی لنگه کفش از پا درآمده خاک آلود را بر چشمهایش می مالید، واگر مادرم زودتر به فکر نیفتاده ومرا به پستوی اطاق نبرده ودر را به رویم نبسته وخودش در نقش (رضوان) ره دربانی نپرداخته بود، چه معلوم که فی المجلس قطعه قطعه ام نکرده بودند  واجزاء بدنم را به عنوان تبرک با خود نبرده بودند.

از بامداد روز بعد بانتشارخبر نظر کردگی بنده وگریه های بی اختیار دوشینه ام، هم  وضع من دگرگون شد وهم طرز مراجعه زوار تغیر شکل مطبوعی یافت. از برکت ابتکار خاله هاجرهمسایه دست راستی مان که، بشقاب پر از نقل  ونباتی را جلوم گذاشت تا هر چه دلم می خواهد بخورم  واو پس مانده اش را که با سر انگشتان من تبرک شده، میان زوار تقسیم کند وبجای هر دانه نقل کلی شرینی  وقوتو وآرد نخود ونان چرب وشیری وحتی سکه های دو قرانی  وپنج قرانی تحویل گیرد، ولای پر بپیچد. هنوز آفتاب گرم تابستان از پیشانی دیوارغربی زیارتگاه فروتر نخزیده بود که متولی گری خاله هاجر، مثل همه مشاغل پر درآمد، مدعیان  ورقیبها پیداکرد، از ملاتوتی روضه خوان ناخوش آواز وناموزن حرکات هم محله ای مان گرفته تا ملا رقیه مکبدار خوشونت شعاری که تا همین دیروز با دیدن قیافه اخمو وترکه های در آب خسیانده اش ستون فقراتم به لرزه می افتاد اکنون که به فیض نظر کردگی در آغوش محبتش جا خوش کرده بودم، از تفی که همراه بوسه هایش بر صورتم می مالید دلم را به هم می زد. جنگ سرد رقیبان براستی تماشایی بود، هر یک به شیوه ای درپی جلب نظر عنایت من بودند وحربه رندان حریفانشان از این قبیل که:
ـ من از روز اول می دونستم این بچه کرده یه.
ـ نگاه کن چه نوری تو صورتش تتق میزنه.
ـ هر دعائی که این بچه بکند مستجبات می شه.
ـ خود من همین پارسال خواب دیدم که داشت با دوطفلون مسلم بازی می کرد.
ـ دستش به مس برسه طلا می شه.
ـ وصدها کلمات قصاری که مفهوم بعضی را می فهمیدم وبعضی را نه.

کارم گرفته بود، بی آنکه خود بدانم بخواهم در شمار ابدال واقطاب  ومشایخ در آمده بودم وصاحب کشف  وکراماتی شده بودم. نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای فاصله دو فرسخی امامزاده علی تا سیرجان را طی کرده وخبر کرامات مرا به سرعت برق وباد گوش بقیه اهالی رسانده بود که مقارن ظهر شماره زوار دو برابر شد وغروب آن روز نه تنها صفه ها واطاقهای دور حیاط وصحن امامزاده لبریز جمعیت شد که بسیاری در سنگلاخهای دور وبر زیارتگاه اطراق کرده بودند وعجبا که همه شوق زیارت مرا داشتند  ومن هم که به رمز "چشم گریان چشمه فیض خداست" پی برده بودم چنان سیل اشکی درآستین داشتم که چه عرض کنم. اکنون که از فاصله نیم قرن زمان بدان صحنه می نگرم صادقانه اعتراف می کنم که اصلاً وابداً به فکر شیادی ومردم فریبی نبودم، راستش را بخواهید عقلم بدین جاها نمی رسید که امان از عقل نارس طفلانه.  واقعیتش این است که وقتی می دیدم مردم به محض اینکه چشمشان به من می افتد شروع می کنند به گریستن  وضجه زدن، من هم می زدم زیر گریه. آخر شما که بهتر از من می دانید گریه هم مثل خنده عارضه ای است مسری؛ وامتحانش آسان. در هر مجلسی که هستید شروع کنید به خندیدن وخنده بیجای خود را نیم د قیقه ای ادامه دهید تا ببینید چگونه حاضران جلسه به خنده می افتند ومی خندند، البته به ریش مبارک شما نه به طبع مقلدمآب خودشان.

قصه کوتاه.
آن روز تمام روز من به شکم چرانی گذشت وهق هق بیجا زدن، وتمام روز متولیانم که اکنون به هفت هشت نفر رسیده بودند به انباشتن سکه ها واسکناسها. دیگر رمقی برایم نمانده بود، متولیا نم نمی گذاشتند به جمع بچه ها ملحق  ومثل آنها آزادانه به بازی پردازم. دلم در آرزوی ساعتی خاکبازی وگلگلورانی لک زده بود.
اما(مریدبانها) دست بردار نبودند  ومریدان بیمار دار ومقروض وگرفتارهم التماس دعا داشتند؛ وسر خیل همه مادرم که، از دیشب سفارشهای بی انتهایش آغاز شده وخواب خوش از دیدگانم بریده بود که: (مادر جان! دعا کن، دعای تو مستجاب می شه، برای پدرت دعا کن، خدایا قرضهایش را ادا فرما بگو خدایا رحمی به دل طلبکارها بینداز بگو خدایا به آب قنات صدر آباد برکت بده،  بله مادر یاد دائی زندانیـت هم باش، دعا کن که خدا خلاصش کنه).
سیل بی وقفه زوار همچنان از طرف شهر به سوی زیارتگاه روان بودن، وهر چند دقیقه یک بار ملاتوتی مجبور می شد باشاره عیسای مریدبان دست از شغل پردرآمد متولی گری بکشد واز دروازه زیارتگاه قدم بیرون گذرد وبا فریاد گوشخراش (هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله) دسته زوار از راه رسیده را استقبال کند.
زوار نو رسیده پیش از آنکه گرد راهی از جامه بتکانند وکاه وجوی در آخور الاغهای خسته شان بریزند، مستقیماً به طرف صفه ای هجوم می آوردند که من در آغوش خاله هاجر صدر نشین بلا منازع مجلس بودم. گریه کنان پیش می آمدند  ودستی بر شلوار وپیراهن من می کشیدند وبه سر وروی خود می مالیدند، ولحظه ای بعد مجبورمی شدند با فرمان عیسای مریدبان عقب نشینی کنند تا جا برای نو رسیدگان خالی شود.
در این میان تشرف به حرم مطهرامامزاده وزیارت آن بزرگواردر درجه سوم اهمیت قرار گرفته بود، که جماعت لب تشنه وهیجان زده زوار پس از زیارت من به سراغ هندوانه هائی می رفتند که عمله های مزرعه قبطیه مقابل دروازه زیارتگاه روی هم انباشته  وچند نفری ترازو به دست مشغول کشیدن وفروختن بودند. زوار عطش زده پس از خریدن چند منی هندوانه غرغری زیر لبی که (این بی انصافها هم فرصتی پیداکرده اند هندوانه را که توی شهرمی آورند ویک من ده شاهی به التماس می فرختند وکسی نمی خرید اینجا، سر خیار ستونش یک من یک قران می دهند آنهم با چه ناز وافاده ای) وسرانجام ـ اگر خستگی رمقی برایشان باقی گذاشته بود ـ تک وتوکی به طرف حرم می رفتند تا دور ضریح طوافی کنند وسلامی دهند.

کم کم تکرار صحنه ها هیجانش را در نظر من از دست داده ویک شبانه روز بی وقفه خوردن وگریستن وشاهد ضجه های خلایق بودن خسته ام کرده بود که سر وکله خاک آلود آسید مصطفی در دروازه زیارتگاه نمایان شد. آسید مصطفی نازنین ما را همه هم ولایتیهای من می شناسند واغلب شما خوانندگان که با مطالعه پرت وپلاهای بنده وقتی  وپولی تلف کرده اید؛ ومی دانید که درعین عوامی وبی سوادی روضه خوان مؤثر نفسی بود واز آن مردان خدائی که با دورأس الاغ مردنی اش روزها خاک کشی می پرداخت به قصد لقمه نان حلال بی منتی وشبها را در منبر می رفت و بذکر مصائب جد بزرگوارش می پرداخت به قصد توشه آخرتی، بی قبول دیناری از صاحب مجلسی.

مقارن ظهور سر وکله خاک آلود آسیّد مصطفی با نقش تعجبی که ازدحام خلایق بر چهره چروکیده اش نشانده بود، عده ای صلواتی فرستادن ودور سیّد را گرفتند تاخبر نظر کردگی مرا به اطلاعش برسانند. من از فاصله دور، از صدر صفه کنار حرم، تنها حرکات سرودست سیّد رامی دیدم، بی آنکه کلمه ای از حرفهای او را بشنوم چه که فاصله زیاد بود وانبوه جمعیت غیر قابل تصور.
ظاهراً سیّد  روزش را در صحرای قبطیه مشغول خاک کشی بوده واکنون به عادت همه روزه مقارن غروب آفتاب به طرف زیارتگاه آمده بود تا نمازش را در حرم مطّهربخواند، که مواجه با اجتماع بی سابقه مردم شده واز سروصدای اطرافیان به وقوع معجزه پی برده بود. مردم به حرمت سیادتش راه داند وسیّد با کمر نیمه خمیده وسیمای آفتاب زده  وعبای پاره پوره، بی اعتنا به سلام وصلوات مردم، درحالی که به کمک دستان پینه بسته اش صف جمعیت رامی شکافت، به طرف صفّه ای که محل جلوس بنده بود پیش آمد.   
آمد وآمد تا لبه صفّه رسید. همانجا ایستاد وبی آنکه چون دیگران گریه وشیونی راه اندازد وقدمی جلوتر گذارد، صدایش را بلند کرد که:(پدر ومادراین بچه کجایند؟) ظاهراً این سئوال سیّد باعث شد که متولیان بعد از ساعتها به یاد صاحب بچه بیفتند وبا اکراهی که از خطوط صورتشان می بارید تسلیم این واقعیت شوند که به هر حال این (طفل معصومم نظر کرده) پدر ومادر هم داشته است.

شعاع رحمت الهی بر گور سرد وخاموش کربلائی عبدالرزاق بتابد که پیش آمد وبا دستش اشاره ای به اطاق عقب صفّه کرد وبا صدای خسته اش نالید که(توی آن سوراخ زندانی شده اند،  متولیها کار را از دست پدر ومادر بچه گرفته اند  ودایه مهربانتر از مادرند) سید با شنیدن این جمله پایش را بلند کرد وبر سکوی جلو صفه نهاد ومن بی اختیار چشمم به ملکی دهان گشاده صد وصله اش افتاد که با همه وصله کاریها از پوشاندن شست پای اوعاجز آمده بود. لحظه ای بعد که پای دیگری سیّد بلند شد وبر سکو قرار گرفت ذهن کودکانه من متوجه تقارن هماهنگ ملکی ها شد. سیّد بالا آمد ودرحالیکه نهیبی به جماعت نورسیده در صفّه نشسته می زد وازآنان می خواست که به شیونهای خود خاتمه دهند به طرف من آمد ودستش را دراز کرد ودست مرا که محو تماشای وصله های آستینش شده بود،  گرفت وبا یک تکان از دامن خاله هاجر بیرون کشید وبی آنکه به اعتراض مشتاقان وقعی نهد، به طرف اطاقک ته صفه برد وچند نفری را که توی اطاق دور پدر ومادرم را گرفته بودند بیرون راند ودر رابست وکفشهایش را در آورد ورودی کرد که(آمیرزا، مردم چه می گویند، قضیه چیست؟).

وپدرم که در بیست وچهار ساعت اخیر مهر خاموشی بر لب نهاده وبا نگاهی حیرت زده اش تماشاگر صحنه شده واز اینکه نقشه اش برای عزیمت سحرگاهی به سوی شهر با ممانعت متولیان بنده نقش بر آب شده بود دلگیر می نمود، آهی کشید که (چه عرض کنم آسیّد مصطفی، مردم دیوانه شده اند  واین بچه را هم دیوانه کرده اند، از دیشب تا حالا یک نفسه کارش گریه است. دیشب که هجوم مردم را دیدم تصمیم گرفتم نزدیکیهای سحر اهل وعیال را بردارم وبر گردم سرِ خانه وزندگیمان، به صفر چاروادار هم خبر داده بودم که آمده باشد، اما نمی دانم این سید تومیدونی واین کل میرزا نخود بریز واز همه بدتر آن ملاتوتی از کجا خبر شدند، آمدند وجلوم را گرفتند که چرا مناع الخیر شده ای مگر دین ایمانت کجا رفته) سید ابروان انبوهش را تکانی داد وچینهای افقی پیشانیش را درهم کشید ونگاه نافذ پرسشگرش را در چشمان من دوخت که (خوب، میرزَو(۱) گوساله سامری شده ای؟ بگو ببینم چرا دیشب گریه کردی؟). ومن که برای نخستین بار با چنین سئوالی وچونان سئوالگری مواجه شده بودم، زدم زیر گریه که (گلگلوم شکسته بود، می ترسیدم مادرم کتکم بزند، بخدا خودش شکسته بود، من نشکسته بودمش). با شنیدن اعتراف بی شیله  وپیله من چینهای پیشانی سید تغیر جا داد  وبر گونه هالی محاسن پوشش نشست ویک ردیف دندان زرد  وسیاه تصفیه نیمه از لای لبان داغمه بسته اش نمایان گشت ودر حالی که دستی بر سر من می کشید خنده ای تحویل پدرم داد که تازه آه راحتی کشیده وبه دیوار پشت سرش تکیه داده بود.

لحظه ای طولانی سکوتی سنگین بر قرار شد. سپس، سیّد از جایش برخاست، جلو صفّه آمد وکلاه چرکین لبه اش را برداشت، عبای خاک آلودش را تکانی داد وشال سیاه دور کمرش را باز کرد وبی هیچ نظم ودقتی دور سرش پیچید  ودست مرا گرفت وبه طرف حرم برد. روی صفّه جلو حرم ایستاد وبه جماعتی که بار دیگر با دیدن من هجوم آورده ومی کوشیدند با لمس سر وگوشم دستشان را تبرک کنند نهیبی زد که (بروید عقب صلواتی ختم کنید) جمعیـت عقب نشست وبانگ همانگ صلوات در فضای زیارتگاه پیچید.
سید بی هیچ خطبه ای ومقدمه ای صدایش را بلند کرد که (آهای مردم، خوب گوشهایتان را وا کنید، به جدّم قسم خیلی خرید). همهمه ای در میان خلق پیچید واز گوشه  وکنار وصحن زیارتگاه زمزمه های اعتراض در کار برخاستن بود که سیّد با نعره ای سیطره رخنه ناپذیر خود را بر جمعیت ـ ثابت کرد ودر حالیکه با دست پینه بسته اش به طرف من اشاره می کرد، بر قدرت صدایش افزود که (بله، خرید وخیلی خیلی هم خرید. جای آزر بت تراش وسامری گوساله ساز خالی که بیایند واز شما سواری بگیرند. طفل معصومی را یک شبانه روز است منتر کرده اید واز تفریح  وبازی بازش داشته اید، به بهانه اینکه پر یشب گریه کرده است، کاری که همه بچه ها در این سن وسال می کنند  وباید بکنند، حیف عقلش نمی رسد تا حسابی سوار سرتان بشود واز گرده لاغرتان سواری بکشد، شما دیدید بچه ای گریه می کند، یک نفرتان عقلش نرسید که برود جلو وبپرسد: پسر جان چرا گریه می کنی؟. او را در بغل گرفتید وحلوا حلوا کردید وهزار ویک کشف وکرامت برایش قائل شدید، ودر این میان سه چهار نفر کلاّش حقه بازهم به اسم متولّی پیدا شدند وپدر ومادر بچه را کنار زدند وبه قضیه ای بدان سادگی چنان شاخ وبرگی دادند که نصف روزه خبرش به سعید آباد(۲)رسید ومردم کار وزندگیشان را ول کردند ومثل سیل به طرف زیارتگاه سرازیر شدند. خوب،حالا خوب گوشهایتان را باز کنید تا بفهمید علت گریه طفلک چه بوده) ودر حالیکه با دست زمختش بازوی نیمه عریان مرا گرفته بود، روبه من کرد (میرزو، به این جماعت بگو که دیشب چرا گریه کردی) من هاج  وواج  ووحشت زده در آستانه به هق هق افتادن بودم که نهیب سید تکانم داد! با شنیدن دستور مکررش در حالیکه با پشت دست چشمان به رطوبت نشسته ام را پاک می کردم وبا زبان از لای لب بیرون زده آب دماغ سرازیرشده ام را لیس می زدم، سکسکه کنان وهق هق زنان گفتم (گلگلو) نهیب خشم آلود سید اوج گرفت که بلند تر بگو تاهمه بشنوند، گلگلوت چی شده بود؟

شاید چهار پنج دقیقه تلف شد تا عبارتی چند کلمه ای ازلای لبان من بیرون کشیده شود وخلایق پی برند که گریه دیشب من نه ربطی به امامزاده علی داشته ونه بر اثر ظهور جمال امام رضا بوده، بلکه همه اش به علت در رفتن چرخ گلگلو بوده است وترس از بارخواست مادر وضربه های بیرحمانه نی قلیان سیم پیچش.
هنوزاعترافم تمام نشده بود که نگاه محبت از چشمان مردم زایل گشت وبجایش چشم غره های غضب نشست  وخندههای تمسخر. زمزمه های اعتراض وانکاری در حال بر خاستن بود ویکی دونفری از گوشه وکنار صدایشان را بلند کرده بودند، اما سیّد از کسانی نبود که در مواردی چنین حساس میدان را به مدّعیان واگذارد.
با دیدن زمینه ای آماده شروع به بهره گیری کرد که:
حالا گوشهایتـان را خوب باز کنید تا بگویم چرا عیسای مریدبان خواب نما شد وچرا به این سرعت خوابش در شهر پیچید  وچرا دو سه تا از همکارهای بدبخت من که خرجشان زیاد است وهمت کار کردن واز دسترنج خود نان خوردن از وجودشان رفته، به این شایعه دامن زدند وشما مردم بیکار سیرجان را به اینجا کشاندند).

ودر حالیکه دستش را به طرف مزرعه سرسبز قبطیه دراز کرده بود، به سخنش ادامه داد:
ـ(همه حقّه ها زیرسر صحرای قبطیه است وهندوانه کاری بی حساب وکتابش. اگر امسال مستأجر قبطیه هندوانه نکاشته بود ومحصولش به این فراوانی نبود  وبا کمبود الاغ برای حمل هندوانه ها به شهر مواجه نمی شد، محال بود عیسای مریدبان خواب نما بشود ومحال بود ملاتوتی به تأییدش برخیزد ومحال بود جمعیتی به این زیادی شهر وخانه  وزندگی وکار وکاسبی شان را رها کنند ویکباره به طرف زیارتگاه هجوم بیاورند وهندوانه را ازقرار یک من یک قران سر خیارستانش بخرند، همان هندوانه ای که باری پنج قران کرایه بر می داشت تا به شهر برسد ویک من ده شاهی بفروشند. بله، معجزه شده است اما نه برای شما بدبختهای خدا زده، هرمعجزه ای که هست برای اربابهای قبطیه است. برای ما فقیر بیچاره ها خبری نیست).

سید با استفاده از سکوتی ناگهانی که برصحن لبریز از جمعیت سایه افکنده بود، آهی کشید وبا لحن در آلود ناله مانندی گفت:
ـ ( من سیّد اولاد پیغمبر با شصت وچهار پنج سال سنم باید بیایم وتوی این آفتاب داغ از کله سحر تاتنگ غروب بیل بزنم وخربار کنم وخاک کشی کنم وبابت خرجی خودم  ودو تا خرم شش قران مزد بگیرم واربابهای قبطیه با یک بار هندوانه ای که در خانه ملاتوتی فرستادند ودو تا بار گندمی که به عیسای مریدبان دادند باید از برکت حماقت شما مردم روزی صدتومان در آمد خالص خلّص داشته باشند)!
وبار دیگر صدایش اوج گرفت وتبدیل به فریاد شد که:
ـ( آهای مردم! معجزه مخصوص پیغمبر خدا بود ودوازده امام، بس والسلام، هر کس دیگر که پیدا شود وادعای معجزه بکند،  اگر می خواهید راحت زندگی کنید، صدایش را خفه کنید. امروز اگرمعجزه ای باشد توی دستهای پینه بسته من وشماست).

سیّد با ادای این عبارت مکثی کرد وبار دیگر آهی کشید ودستش به طرف دامن وصله دار قبای کرباسیش رفت تا دانه های درشت عرق را که بر شقیقه هایش نشسته وقطره اشک راکه از گوشه چشمانش به آب شیب رخسار غلطیده  ودرحال سرازیر شدن بود، پاک کند که ناگهان از آن گوشه صحن زیارتگاه صدای آشنائی برخاست:
ـ(چه می گوئی سید جد به کمر زده، یعنی امامزاده علی معجزه نمی کند؟ مرتدّ فطری، تو از سگ نجس تری). واین ملاتوتی خودمان بود که به شیوه همیشگی جوش حسینی اش گرفته ودر حالی که شال سبز دور کمرش را گوشده  وبر دوش افکنده بود، کف ریزان واشتلم کنان پیش می آمد وتوی سرِ خودش می زد وخطاب به جمعیت حیرت زده می گفت:
ـ( آهای مردم، آهای ایهاالناس! چرا ماست توی دهنتان مایه زده اند، چرا نمی ریزید این ناسید جد به کمر زده را تکه تکه کنید، روز قیامت، روز پنچاه هزار سال، سر پل صراط جواب فاطمه زهرا را چه می دهید، جواب این بزرگواری راکه اینجا خوابیده است ودر حضورش کفر کافریم می گویند چه می دهین؟)
ملاتوتی جلو می آید وکف می ریخت وبا نگاه یاری طلبش از مردم استمداد می کرد، اما مردم همچنان ساکت مانده بودند ومردّد، که صدای سید تومیدونی از گوشه صفّه دیگری در فضا پیچید که:
ـ(ایها الناس! آهای ملت بی غیرت سیر جون! این ناسید خدا نشناس
داره کفر کافرین میگه وشما  واستادین نگاهش می کنین؟ این سید هرهری مذهب سگ بابی منکر معجزه شده، میگه پیر وپیغمبر نیست، ابلفرض للعباسی نیست، خدائی نیست، قرآنی نیست، آنوقت شما مثل برّه سر تونه انداختین پائین؟ میگه امام رضا به دیدن امامزاده علی نیامده).

ودر حالیکه کف می ریخت رویش را به طرف سید کرد ونعره زد که ( سید به کمر زده! چطور من با این پالنگم،  تو با آن قوز نکبت هفت منی ات می تونیم به زیارت امامزاده علی بیاییم وامام رضا، پسر موسی بن جعفر، ضامن آهو نمی تونه از مشهد تا سیرجون بیایه؟ ای لعنت خدا به همان شیری که خوردی، با شمر وسنان بن جوشن محشور بشی مردکه هرهر مذهب؛ طفل معصوم نظر کرده امام رضا را بردی توی اطاق وحرف توی دهنش گذاشتی که جدّت به کمرت بزنه).
ظاهراً شیوه استدلال سید تومیدونی در حال اثر گذاشتن بود وجمعیت حیرت زده در آستانه خروشیدن که بار دیگر صدای خسته سید در صحن زیارتگاه پیچید که:
ـ(مردم، امام رضا از پسر عمویش جدا نشده که بخواهند به دیدنش برود،  این دید وبازدیدها مخصوص ما مردم حسابگر است"چه نسبت خاک را با عالم پاک!").
وسپس در حالیکه نگاهش را به طرف زاویه ای از صحن زیارتگاه متوجه کرده بود فریاد زد:
ـ( مشدی ابوتراب! به جده ام فاطمه زهرا فردای قیامت سر پل صراط دامنت را می گیرم اگر آنچه پریشب برای من تعریف کردی برای این فلک زده های خوش باور تعریف نکنی. بگو، بله، برای اینها بگو که چطور شب قبل از خواب نما شدن عیسی مریدبان اربابت به سراغش فرستاده بود، بگو چطوری با دوتا بار گندم این مرد بدبخت خسرالدنیا والآخره را فریب دادی  وخوابنمایش کردی، بگو اگر این سیل جمعیت از شهر راه نمی افتادند وبه زیارت نمی آمدند خروارها هندوانه اربابت روی زمین می ماند ومی پوسید، بگو چرا اربابت دو روز پیش از خوابنما شدن مشدی عیسی به رعیتهایش دستور داده بود هندوانه ها را به شهر نفرستند وبیاورند جلوزیارتگاه خرمن کنند).
کلام سید ادامه داشت ومشدی ابوتراب چون گنه کاران سرش را پائین انداخته بود که ازدم دروازه زیارتگاه صدای عیسای مریدبان سرهای خلایق را به چرخش واداشت. بله این مشدی عیسی بود که اشک می ریخت وفریاد می رد که (مردم! حق با آسیّد مصطفی است ای مرده شور دو تا بار گندم ارباب را ببرد که باعث شد من دین وایمانم را بفروشم. مردم به آبروی همین بزرگواری که آنجا،  توی حرم خوابیده قسم که قصه خوابنمان شدن من از سر تا پایش دروغ بود،  من طاقت صحرای محشر وفردای قیامت ندارم گولتان زده ام همینجا بریزید  وتکه تکه ام کنید).

اما مردم کج سلیقه بجای  مجازات عیسای دروغگو، بی هیچ تحریک واشاره ای، دو دسته شدند، دسته ای به طرف هندوانه های بر زمین خرمن شده هجوم بردند، ودسته ای چون سیل بلا به سمت صحرای سرسبز قبطیه سرازیر گشتند. هنوز سایه های سنگین شب، آفاق دشت گسترده را نپوشانده بود که اثری نه از توده های هندوانه باقی بود ونه از خیارستان صد هکتاری قبطیه.

—————————————————————————
(۱) ـ میرزو بروزن بی جو(یعنی اسبی که توی آخورش جو ندارد؛ این هم صنعت ایجا ) ترکیبی است از میرزا + و(علامت تحلیل یا تصغیر، که هنگام خطاب بر وزن نو تلفظ می شود) این هم افادت دستوری تا نگویند نوشته های سعیدی عوامانه است وتهی از نکات بدیعه تحقیقی!
(۲) سعید آباد اسم قصبه مرکزی شهرستان سیرجان است ومسقط الرأس بنده، به عبارت دیگر ارادتمند شماسعید آبادی ام، تاکور…

 

نویسنده: سید حسین حسینی

مقاله پیشنهادی

راز هستی من در این جهان چیست؟!

راز هستیِ من در این جهان چیست؟! برای چه اینجا آمده‌ام؟! پس از مرگ به …